۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

رونمایی "علل مرگ سکندر "



 موسسه فرهنگی در دری مراسم دوره یی خودرا به بررسی و رونمایی کتاب از تقی اخلاقی اختصاص داد .  "علل مرگ سکندر" مجموعه داستان کوتا اثز از تقی اخلاقی است که به تازه گی در کابل به چاپ رسیده است . این مجموعه دارای 15 داستان کوتا است.
درین مراسم که به بررسی و رونمایی این کتاب "علل مرگ سکندر" اختصاص یافته بود ؛ سومین مراسم در دری بود که تحت نام "درسوم " برگزارشد .
درین مراسم نخست علی پیام ، داستان نویس و منتقد کشور در جایگاه قرار گرفته سخرانی خود را زیز عنوان "موانع نوگرایی در داستان نویسی معاصر" آغاز کرد .
به نظر آقای پیام یگانه چالش که فرا راه نوگرایی در داستان نویسی معاصرقرار دارد عدم پذیرش اثر ازطرف مخاطبان است . برعلاوه منابع فکری نویسنده گان را جامعه فقه تشکیل میدهد . با این هم یکی از سد های دیگری که مانع نوگرایی درداستان نویسی معاصر در افغانستان میشود خود سانسوری خود نویسنده ها است .

یاسین نگاه ، یکی دیگر از شاعران و منتقدین کشور ، درین مراسم به نقد و بررسی این اثر" علل مرگ سکندر"  پرداخت. اقای نگاه داستان ها را به سه نوع ذیل تقسیم کرد.
-          داستان های سنتی
-          داستان های مدرن
-          داستان های پسا مدرن
به نظر آقای نگاه " علل مرگ سکندر"  مجموعه داستان نیست ، چون این مجموعه زیاد تر متشکل از حکایت، پند، اندرز، گزارش... است تا مجموعه داستان . مثلا داستان "ریش صوفی"  اگر ما مورد مطالعه قرار بدهیم می بینیم که هیج گونه شگرد های داستانی درین داستان به کار نرفته است . همچنان داستان "آیت الله" به نظر آقای نگاه داستان آیت الله یگ پیام بازرگانی است .

به نظر آقای نگاه ، اخلاقی یگ قاتل است چون بدون چون و چرا چهار نفراز اعضای فامیل خودرادرین داستان  میکشد.
در آخرین داستان این اثر آقای اخلاقی روایت گر داستان تلخ زنده گی خود است که خودش و برادرش عاشق مکتب اند اما زمینه فراهم نیست که هردویشان درس بخوانند . بنا مجبورا  باید یگسال برادر بزگتربه مکتب برود وبرادر کوچکتر قالین ببافتد ویگ سال هم برادر کوچک تر به مکتب برود وبرادر بزرگتر قالین ببافد . بالاخره دوازده سال مکتب را به بیست و چهار سال تمام میکنند . که به نظر آقای نگاه این یگ گزارش است تاداستان چون هیچگونه شگرد داستانی درین دیده نمیشود .

آقای نگاه افرود که آقای اخلاقی درین مجموعه" علل مرگ سکندر" نسبت به اثر دیگرش بعثت عقب گرد بوده است .

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

چند دقیقه پشت در دانشگاه

آنروز مجبور بودم زود تر به دانشگاه بروم ، کتابهای درسی خودرا گرفته به سرعت از اتاق خارج شدم . برای توجیه این که ناوقت به دانشگاه میرسم  با خود نقشه میکشیدم و میگفتم اگر استاد پرسید چرا ناوقت آمدی ؟  
می گویم که" موتر ما خراب شده بود ". 
نه !
 این دلیل منطقی نیست . این  را میگویم
 " ازدحام ترافیکی بود ...." و همین طور سد رقم نقشه دیگر ..

به عجله خودم را به کویته سنگی رساندم . منتظر موتر لینی ایستاد نشدم چون می فهمیدم که ناوقت شده باید زود میرفتم ، چند قدم پیشتررفتم ، خواستم تاکسی بگیرم ، متوجه شدم که هیچ تاکسی یی نیست . 

ناچارا منتظر ماندم ، هوا به شدت گرم بود، عرق از زیر موهایم به طرف صورتم میامد، تمام بدنم خیس شده بود ، لباس هایم به تنم چسپیده بودند ، جزوه درسی ام را بالای سرم گرفتم تا از شدت گرمی بکاهد . و چند لحظه یی درینجا ایستادم . 

بعد از چند دقیقه تاکسی یی آمد ، طرفش رفتم ، موتروان "دریورش"مرد میانسالی به نظر میرسید کمی پیشتر رفتم  گفتم : 

- تا پوهنتون تعلیم و تربیه چند میری کاکا ؟
شیشه موترش را پایین تر کرد ، سرش را کمی بیرون کرد ، درحالیکه میخواست نصورش را "تف" کند گفت :
- سدو پنجا افغانی (150)
ـ قیمت است کاکا سد روپیه اگر میری ، سوارشوم 
- درست است 
با عجله خودم را به داخل تاکسی انداختم : 
- کاکا از خیرت کمی تیز تر برو !
شیشه موتر را پایین کردم تا کمی هوای تازه داخل موتر شود . بعد از چند دقیقه به دانشگاه رسیدم . به عجله طرف کلاسم دویدم ،‌وقتی که به دهلیز کلاسم رسیدم متوجه شدم دروازه کلاس را قبل ازینکه من برسم بسته بودند . موهای استادم را از پنجره کوچکی که در بالای پنچره قرار داشت دیدم .نا امیدانه ایستادم چون استادم گفته استادم را به یاد آوردم که میگفت " هیچ کس حق ورد به داخل کلاس را وقتی که من باشم ندارد"   فهمیدم که باید تمام ساعت را پشت در بگذرانم .

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

یاد تو!

امشب به یاد روی تومن گریه میکنم
صد سال میشود که ترا ناله میکنم

شب در کنار پینچره خرناس میکشد
دستم هنوز موی ترا شانه میکند

بالای بسترم که نشستم به یاد تو
درد ترا به بسترم غساله میکنم

 حیات الله "رضایی" 4/3/1391 کابل .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

چو کفر ازکعبه برخیزد کجا ماندمسلمانی !


 این متن یکی از جزوه های درسی دانشگاهم است ؛ این جزوه چهار کریدت است و یکی از مضامین اساسی درسی ما را تشکیل میدهد .

عکس را به دقت بیبینید !
دقت کردید ؟
 این وضعیت ادبیات در دانشگاهای ما است که درین جا به اصطلاح  زبانم لال " ادیب" تربیه میکنند .

این جزوه درسی که حدود 150 صفحه دارد و چهار روز در هفته تدریس میشود .
این جزوه درسی مربوط به یکی از استادان دیپارتمنت "دری" است رتبه اش "پوهندوی " است .

این تنها نمونه ازین قبیل جزوه های است که در دانشگاه ما تدریس میشود. استادان محترم ما با نوشتن این جزوه ها رتبه علمی خود را میگیرند دیگر کاری هم به کیفیت میتود درسی خود ندارند . چه بگویم ؟

چیزیکه عیان است چه حاجت به بیان است .

غرور

زسزتاپا مرا تسخیر کردی نازنین من
به زلفای سیاخود مرا زنجیر کردی نازنین من
***
قسم برچشم مست تو که هردم بی تو من مردم
از ان روزیکه من دیدم دو ابروی کمان تو

نمی دانم که این دنیا چه خواهد ازمن عاشق
نمیگذارد بیبینم من به ان  چشما ن ناب تو

ز سر سودای عشق تو مرا بیرون نخواهد شد
به هنگام که خاکسترشوم در دیگدان تو

هزاران عشوه ها کردی و من هرگز ننالیدم
چه سود ازان که سودایی نباشد در دگان تو

به سوی من نمیدیدی تو درجمع رقیبانم
مبادا لطمه یی وارد شود بر شان پاک تو

زسوز درد تو هرگز نیاسودم درین دنیا
چه تصویر شده ام من در دوچشمان سیاه تو

بیا بامن شبی از سوزدل حرف دلت را گو
که من هم باخبرگردم ازان درد نهان تو

شراب مست خوردم من شبی در کنج این اتاق
که شاید گم شود از ذهن من وهم و خیال تو
شراب مست خوردم لحظه یی بیشتر نیاسوم
دوباره نقش ذهنم شد ان سیمای ناز تو

30/2/1391 کابل  حیات الله رضایی





۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

تنهایی ....!


به گوشه یی مینشنم

مثل همیشه تنها

سرم را به دیوار میچسپانم

چشمانم را میبندم

به فکرمیروم  و غرق رویامیشوم

برای لحظه یی  جوان میشوم

روی لبانت

خنده نقش میبندد

                     قاه قاه میخندی !

صدایت به صحن اتاق میپیچد

کسی دیگری نیست

عقربه ساعت دونده تر شده

                                دوباره پیر میشوم ....

21/2/91 کابل 

داستانگ


پدر مجبور بود که صبح وقت کراچی اش را گرفته دنبال کار خود برود تا لقمه نانی پیدا کند .
هر صبح همین کار را میکرد ، کراچی اش را میگرفت و میرفت ؛ تاشاید کسی پیدا شود و کراچی اش را کرایه کند ،‌ از مال دنیا چیزی دیگری نداشت ، فقط همین کراچی را داشت .

دیگر سن و سالی هم ازاو گذشته بود؛‌توانایی انجام کار دیگری را نداشت فقط میتوانست همین کار را کند ، این کار هم همیشه  برایش میسرنمیشد ، باآنهم میرفت غیرتش اجازه نمیداد که دست به گدایی بزند ؛‌با در آمداندکی که از کارکردن با کراچی اش بدست میاورد قناعت میکرد .

شب ها وقتی به خانه میامد؛  دهانش قفل میشد؛ شاید از ماندگی ویا ازغم روزگار ...
چشمانش به یگ نقطه میخ کوب میشد، انگار سالهاست که آن نقطه را ندیده ... در درونش نا آرام بود شاید باخود فکر میکرد که این چه روزی است که سرش آمده ؛‌ با خودش حرف میزد ، فهمیده نمیشد که چه میگوید فقط چندتار ریشش شور میخورد  یگدفعه آهی سردی میکشید ؛ شاید مادرم یادش میامد ؛ شاید هم انفجار که مادرم را درپیش چشمانش از پدرم گرفت ..

گوشه چادرت فرسوده شده

               ازبس گریه کردی ..

عزرایل خیانت نمیکند

تو هم همرای شوهرت

                        پیرشدی !

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

من هم به جمع شما پیوستم !


امدم ،‌خواسته وناخواسته آمدم اصلا مرا آوردند ، شاید نمی خواستند که من بیایم ، من نتیجه هوس هایشان هستم که آمدم ،‌ چقدر باغم آمدم ، با خون آمدم با درد آمدم ، وقتی آمدم یگ موجود کثیف بودم ،‌ همه از دیدنم دل بد میشدند ،

وقتی آمدم همه زنان قریه جمع بودند ،‌ در گوش یگدیگر شان پیچ پیچ میکردند؛ بچه است بچه !
با تکه ی مرا پیچاندند ،‌ با خوشحالی به خانه آوردند ،‌خوشی ها کردند ،‌ خندیدند ، رقصیدند و شب ها را بیدارنشستند ، کمی کلان تر شدم ، متوجه شدم که دست وپا هم دارم ، نامهای شان را نمی فهمیدم دیگران به من یاد دادند که اینها دست های تواست وآنهم پاهایت ،‌ حالا میتوانستم اعضای خوانواده ام را از همدیگر تشخیص بدهم ؛ پدرم چهره ذمخت و خشین داشت ،‌ موهای سرش کم بود برعکس مادرم که دستان نرم ولطیف وچهره پاک و تمیز و صدای نرم و ملایم داشت .

اصلا چرا اینقد تفاوت است بین این دو موجود ؟؟
 چرا دستان پدرم کلان وپرزور است و دستان مادرم نرم و کم زور؟؟

آن هم خواهرم بود ،‌ همیشه بالای سرم یگ لحظه تغافل منجر به کتک خوردنش میشد ، باید مرا ترو خشک میکرد  باید مرا دوست میداشت باید به سویم میخندید وباید نانش را به من میداد باید مقامش را به من میداد .
آهسته آهسته فهمیدم که خواهرم " دختر" است ،  به ذهنم تداعی شد که من " بچه " هستم . اصلا فرق بین بچه و دختر را نمی فهمیدم ؛  نمی فهمیدم که چرا لباس من ساده است و از خواهرم رنگه ؟ نمی فهمیدم که چرا خواهرم یک پارچه تکه را بر سرش میکند و با هرکس حرف نمیزند ؟؟
از والدینم شنیده بودم که من بچه استم و باید مثل پدرم لباس بپوشم و خواهرم مثل مادرم ،‌ خواهرم باید همرای مادرم در خانه باشد هیچ جایی نرود اگز جایی برود هم باید ازما ( من وپدرم‌) اجازه بگیرند . چرا که ما مرد خانه بودیم . 

کمی بزرگتر شدم دیدم نام پدرم را بجای نام خواهرم بنام من میگیرند و میگو.یند پدر فلانی ...  خوش میشدم به خود می بالیدم ...  حالا دیکر مکتب میروم دوستان و همصنفانم از من میپرسند تو هزاره یی؟
من جوابی نمیدهم شب از پدرم میپرسم  پدر جان من چیستم ؟؟ کیستم ؟ هزاره چیست ؟؟ ازبیک چست ؟ پشتون چیست؟ تاجیک چیست؟ مگر همه ما انسان نیستیم ؟؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

پیراهن سیاه با گل های سرخ

خانه یی ادبیات افغانستان برنامه امروزی " شب های کابل " خودرا به بررسی و نقد " پیراهن سیا با گل های سرخ" اثری از نویسنده معاصر کشور واحد رفیعی اختصاص داده بود. درین برنامه تعداد کثیری از داستان نویسان وشاعران فعال وپویایی کشور حضور به هم رسانده بودند که درآنجمله میتوان از محمد حسین محمدی ، علی پیام ،تقی واحدی ، دکترحفیظ الله شریعتی سحر، محممود جعفری، سید عسکرموسوی ، هادی هزاره..... نام برد .

درین برنامه هریگ علی پیام ، تقی واحدی و محمد حسین محمدی برکرسی نقد نشسته و نظریات شان را پیرامون کتاب " پیراهن سیاه با گل های سرخ" ارایه کردند .

به نظر علی پیام ،‌واحد رفیعی نویسنده ای است چندین بعدی ، که درداستان های خود در بعد های مختلف مثل گزارشگر، داستان نویس، عکاس .... عمل کرده است . آقای پیام همچنان گفت که ؛ اگر آقای رفیعی بجای پراکنده نویسی میتوانست  ذهنش را متمرکز کرده و به روی موضوع منسجم تر کار میکرد امروز شاهد دست آورد های بیشتری ازین نویسنده میبودیم . به گفته پیام کار های روزنامه نگاری برزبان و نوشتار واحید رفیعی لطمه وارد کرده است .

اما به نظر تقی واحدی؛ شخصیت رفیعی یگ شخصیت روستایی است،‌ که شخصیت ها در داستان های آقای رفیعی شخصیت های روستایی است . تقی واحدی هم چنان گفت که نقطه محوری را در داستان های رفیعی حضورکودک تشکیل میدهد . باید آقای رفیعی یگ داستان نویس کودک باشد تا داستان نویس بزرگسال ؛ این پشنهاد آقای واحدی برای آقای رفیعی بود . اما در بعضی از داستان ها، آقای رفیعی با آوردن تحلیل های فلسفی دچار یگ سلسله اختلالات در درون داستان شده است ؛ که خیلی چشم گیر نیست . با آنهم داستان های آقای رفیعی از قوت و سرشاری برخورداراست که این را نمیتوان نادیده گرفت . مثلا میتوان نقاط قوت این داستان ها را در همچون جملات بیان کرد : 

" دختر جوان بود اماچندین پسر داشت " بجای اینکه بگوید دخترجوان بود اما چهره اش از دست ظلم روز گار، پر از چین و چروک شده است و اورا پیر نشان میدهد . که بسیار موجز و پرقوت بیان کرده است .که بدون شک یکی ازموفقیت های داستان های آقای رفیعی درهمین موجز و کوتا نویسی است .

اما از نظر محمد حسین محمدی؛ داستان های آقای رفیعی خالی ازتکنیک های داستان نویسی است . با آنکه آقای محمدی خود متهم به تکنیک گرایی در داستان نویسی میباشد . به نظر آقای محمدی ،‌ استفاده نکردن آقای رفیعی ازتکنیک های داستان نویسی در داستان هایش ،‌ازبی خبری نویسنده ازتکنیک ها نیست بل یگ روش منحصر به فرداست .

چیزیکه همه نقادان به آن اتفاق نظر داشتند آن بومی گرایی آقای رفیعی است که در داستان خود از آن کار گرفته است که بدون شگ یکی دیگر از نقاط برجسته و موفقیت آمیزدر داستان های آقای رفیعی شده است .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

تجلیل از روز کارگر در کابل

روز کار گر درکابل درحالی تجلیل شد که حتی بسیاری از کارگران ازین روز بی خبربودند . این روز درافغانستان در شرایطی تجلیل میشود که اکثر مردم این کشور از نبود کار رنج میبرند .

اما این برای همه رنج دهنده است که نتواند برای خوانواده اش لقمه نانی را از آبله دست خودشان درآورد . این مسله برای همه ما افغانی ها صادق است . چه در داخل افغانستان و چه درخارج از افغانستان ، مهاجرینی که درخارج از افغانستان هستند نیزازین مسله رنج میبرند که نمی توانند لقمه نانی حلالی را برای فامیل شان بدست بیاورند. این دسته ازمهاجران ، مشکلات شان زاییده این ایده است که میزبانان میگویند افغانستان که حالا آرامی شده وشرایط کار برای افغانها در خود افغانستان مهیا شده است ،‌چرا هنوز مهاجران در کشورهای آنها هستند وبه کشورشان برنمیگردند؟

ضرب المثل قدیمی داریم که " صدای دهل از دور خوش نما است "  آنها بی خبر ازین که در افغانستان نه اینکه شرایط کاربرای کارگران معمولی مهیا نیست، بلکه برای باسوادان و کسانیکه از دانشگاه فارغ میشوند نیز به همین منوال است . واقعا نبود کارومشغولیت درافغانستان باعث شده است که بسیاری از جوانان ونوجوانان با مخالفان دولت بپیوندند ویا مجبور به ترک وطن شده و به کشور های دیگر پناه ببرند که حاصل ازین مسافرت های ناخاسته جز رو اوردن به مواد مخدر و معتاد شدن ارمغان دیگری ندارد .

نبود کار که امروز به یکی از بزرگترین معضل در افغانستان تبدیل شده است ، بیان گر این است که دولت افغانستان در طول ده سال گذشته   باحضور" چهل نو " کشورخارجی درین کشور، نتواسته است که بستر مناسبی را برای برآورده شدن آرزوهای مردم این کشورفراهم سازند . مشکل اساسی از آنجا نشات میگیرد که در ادارات دولتی و نهاد های خصوصی که درافغانستان فعالیت دارند ، سیستم جذب کارمندان درین ادارات طوری است که روابط برضوابط حاکم است .

اما چه باید کرد ؟ این مسولیتی دست اندرکاران حکومت و مسولان حکومتی است که درین رابطه اقدام جدی کرده و کوشش نمایند که این معضل را هرچه زود تر حل کنند به این معنی که زمینه رشد استعداد ها وظرفیت ها را درکشور بالا برده و وبجای کار گران خارجی نیروی انسانی خود افغانی را بکاربگیرند. که از یگطرف میزان درامد کشور خودما درداخل کشور به مصرف برسد ازطرف دیگر کمک به امنیت افغانستان خواهد کرد .


سی سال گذشته افتخار یا ذلت ؟

چندی قبل از رسانه ها شنیدم : که وزارت معارف قصد داشته است جریان سی سال گذشته افغانستان را وارد نصاب تعلیمی سال 1391 نماید اما بعضی ازمقامات  بنابه بعضی دلایلی مانع این عمل شدند .
این عمل نه تنها سوژه خوبی برای خبر سازی در رسانه ها تبدیل شد ، بل این خبرمیان مردم عادی نیز درز کرد.که عصبانیت خیلی از شخصیت های جهادی را برانگیخت .
این خبر هم مانند دیگر خبر ها دیری دوام نکرد ، دیگر رسانه ها میز گیرد درین مورد دایر نکردند. همه این مسله را تمام شده فکر کردند اما بر عکس امروز این خبر را دوباره در یکی از روزنامه ها خواندم .
درین روزنامه نوشته شده بود که حذف این سی سال از نصاب تعلیمی کشور در حقیقت حذف جهاد ومقاومت افغانستان است .وزارت معارف گفته است که این مورد را دوباره درسال 1392 درج نصاب تعلیمی خواهد کرد .اما چیزیکه معلوم است اینست که رهبران جهادی ما میخواهند که خود را نزد نسل اینده کشور خوشنام جلوه داده و گند کاری های را که درین سه دهه انجام داده اند به نحوی بر روی آنها سرپوش بگذارند .
"چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟؟"
امروز نه فردا ، فردا نه پس فردا بالاخره برای همه آشکار خواهد شد که این سی سال، افتخار نه بل ذلت بوده است که از طرف این قهرمانان کشور که نام های شان درج نصاب خواهد شد به ارمغان آورده شده است .
بگذارید! این نسل وقتی کتاب را بازمیکند دیگر با عکس تفنگ روبرو نشود ، دیگر این را نخواند که : احمد ، محمود را باتفنگ میکشد . دیگر این را نخواند که : " ک " کلاشینکوف !  " م" مرمی ......!
این رهبران ما برای ما چه کردند؟؟؟ آیا این ها نبودند که خانه های مردم را ویران کردند ؟ آیا اینها نبودند که برای کشتن مردم شرط می بستند ؟ آیا واقعا این ها کسانی نیستند که افغانستان را به این روز رساندند ؟ آیا اینها نبودند که باعث شدندمردم خاسته وناخاسته به کشور های همسایه مهاجر شوند و بادست پر مثل معتاد شدن به موادمخدروغیره به کشور برگردند ؟ و هزاران موارد دیگر ....
بگذارید نسلی که میاید خود ترسیم کننده دور نمای زندگی شان باشد .
آیا حقیقت غیر ازین است ؟؟؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

بی جمال خوب لاف یوسف مصری مزن ...

بی جمال خوب لاف یوسف مصری مزن
بی فراق و درد یاد پیر کنعانی مکن

راستش این شعر را از میان غزل های سنایی غزنوی انتخاب کردم که درین جا بنویسم !
واقعیتش این خیلی سخت است که در میان آنهمه غزل که سنایی غزنوی گفته است یکی را انتخاب کنی ، نمی فهمم که چرا این شعر را انتخاب کردم ؟ شاید خوب تر وبهتر معنایش را درک کردم .
مدت زیادی است که باشعر سروکار دارم و وقت زیادم را صرف خواندن شعر میکنم .
هیچ وقت به این اندازه یکه ازین شعر لذت بردم  قبل ازین هیچ وقت به این اندازه شیفته شعری نشده بودم
من فکر میکنم که اگر از اول که من به خواندن شعر ومطالعه آثار ادبی شروع کردم ، اگر میتوانستم به این اندازه مفهوم بگیرم بدون شک که چیزی را میفهمیدم ..