۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

تو بگو


تو بگو!
با این همه زبان چه کنم ؟
وقتی نامت را قرص میگیرند و
به زیبایی آسمان اشک میریزند
سیب سرخی که 
لای چادرت گذاشتی و 
دور تر از کوچه های نومیدی رفتی 
غمم را ، عشقم را و دوری ات را 
به همه 
خواهم گفت 
به 
زبانی که زهر میریزد 
به آنانیکه رنگ آفتاب را نمی بینند 
و دنیارا کمرنگ تر از 
زندگی ام میبنند 
حتی به سیاهی شب 
خواهم گفت 
بگذار همه از انتحار نامت لذت ببرند 
کمی دور تر از امروز 
همین دیروز 
پابه پایت گذاشتند
و
نا امیدم کردند 
تو بگو با این همه زبان چه کنم ؟

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

سرزمینی پر از آزادی

افغانستان واقعا سرزمین خوبی است ، دیموکراسی است ، آزادی بیان است ، آزادی اندیشه است ، آزادی عقیده است ، آزادی ... . اما چیزیکه نیست علم است .

 دیگر همه چیز است ، هوشیاری است ، زندگی است لذت است و ازهمه زیادتر چیزی به وفور یافت میشود تبعیض است ، همه به این فکرندکه چطور بتوانند ازنام قوم واز آدرس دین و مذهب استفاده کرده و بالای یگدیگر فخربفروشند و یگدیگر را تحقیر کنند .
راستش ازخیلی مدت میشد که فکر میکردم  افغانستان دارد به سوی پیشرفت وترقی میرود ، دیگر تبعیض و قوم گرایی در افغانستان  معنی ندارد ، فکر میکردم تمام اقوام در افغانستان باهم برادر هستند و برابر .

اما درین اواخر خبر های دارد از شبکه های خبر و رسانه ها پخش میشود که عقیده ام را خط خطی میکند ، بعضی ها می آیند با نوشتن دانشنامه اصالت خود را و جمعیت خودرا به روی دیگر اقوام میکشانند، و دیگراقوام را تحقیر میکنند .

نمی فهمم که اکادمی علوم افغانستان با کدام آمار و دانشی آمده روی اقوام افغانستان تحقیق کرده و دانشنامه را نوشته است و تعداد نفوس اقوام را تعین کرده است؟ هنوز دولت افغانستان توانایی این را نداشته است که نفوس افغانستان را سرشماری کند و یگ آمار درست و مکمل را از تعداد نفوس کشور تعین کند . با این حال اکادمی علوم افغانستان این همه توانایی را از کجا کرده که به تمام ولایات افغانستان سفرکرده و خانه به خانه گشته و نفوس افغانستان را سر شماری کرده است ؟ واقعا اگراکادمی علوم  این کار را کرده است باید دولت افغانستان بجای برکنار کردن اعضای اکادمی به آنها جایزه بدهد .

هنوز این خبر به کلی فراموش نشده بود که کتابی دیگری را بنام  ( اطلس اتنوگرافی غیر پشتون ها ) نوشتند و باز هم به اقوام دیگر (غیر پشتون ) توهین کردند و هر چه از دهن شان برآمد درین کتاب نوشتند .

درین کتاب چیزی واضح است توهین به قوم هزاره است که نویسنده کتاب کوشش کرده است که تا حد الامکان به اقوام دیگر خصوصا قوم هزاره توهین کند. اما با آن هم تمام مردم افغانستان میفهمند که این همه تبعیض و قوم گرایی و نژاد پرستی از بیرون از مرز های افغانستان به داخل افغانستان میاید . و پشت همچون مسایل دست های بیرونی است .
چیزیکه واقعا امروز افغانستان را به کام مرگ میکشاند همین مسله است ؛ یعنی قوم گرایی و نژاد پرستی که کشورهای همسایه خیلی خوب فهمیده اند که مردم افغانستان را ازکدام ناحیه تحریک کنند و به اصطلاح" آب را گل آلود کرده ماهی بگیرند"  .

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

انتقام

                                                                                                           داستان کوتا  
                                                                                                          نویسنده: حیات الله رضایی
                                                                                                        22/3/1391 کابل
پشت پنجره نشسته بودم ، چشمانم به بیرون ازخانه به یگ نقطه یی میخکوب شده بودند ،‌هوایی خوبی از پنجره داخل اتاق میشد، همه جا آرام وساکت بود ، صدایی شنیده نمیشد ، گل های روی حولی خودنمایی میکردند، احساس عجیبی داشتم ، میخواستم تاشب کناراین پنجره بشینم و ازدیدن گلها لذت ببرم ، بادیدن گلها احساس آرامش میکردم ، انگار گلها هم فهمیده بودند که من از دیدن شان لذت میبرم ، باد گرمی میوزید و گلها را نوازش میکرد . احساس میکردم روز متفاوت تری را آغاز کردم . ناگهان صدایی را شنیدم ، دیدم موتری سفیدرنگی پیش حولی ما ایستاد شد ، دروازه موتر بازشد ، مرد ی ازموتر پایین شد ،‌دریشی سیاه رنگی به تن داشت ، چیزی را ازداخل موتر برداشت شاید کلید موترش بود .

رویش را طرف حولی ما چرخاند ،‌درحالیکه نکتایی سرخ رنگش را جا بجا میکرد طرف پنجره دید . خودم را کنار زدم و پشت پرده پنجره پت شدم و از گوشه یی پرده دزدکی میدیدم . خودش بود ،خدای من ! باورنمیکردم  خود فرهاد بود خیلی به خود رسیده بود و خیلی خوش تیب به نظر میرسید .

طرف دروازه آمد ،‌ زنگ دروازه را زد ،‌احساسی عجیبی به من دست داد ، دلم نمیشد دروازه را برایش باز کنم ،  دیدم دوباره طرف موترش برگشت ، برگشتنش مرا به یاد روزی انداخت که  به دیدن سیمین میرفت ، وقتی که من و فرهاد و سیمین درصنف اول دانشگاه در یگ کلاس درس میخواندیم ، روزهای خوبی را باهم گذراندیم ،‌من و فرهاد هم در دانشگاه باهم آشنا شدیم ، آشنایی ما روز به روز اوج میگرفت  وباگذشت زمان علاقه ما به هم زیادتر شده میرفت .

من فرهاد را دوست داشتم ،‌ باتمام وجودم میپرستیدم ، فکرمیکردم تمام زندگی ام فرهاداست ، هیچ چیزی بین ما پنهان نبود  اگر تمام دنیارا به من میدادند و در مقابل فرهاد را میخواستند نمیدادم ، تمام خوبی های دنیا بدن فرهاد هیچ لذتی نداشت .
یکی از روزها فرهاد به من گفت :
-          میخواهم ترا خارج ببرم
-          راستی ؟؟؟
-          راست میگم اما کمی پول لازم دارم
-          پیش مه کمی اس آن را هم بگیر
-          درست است
رفتم تمام پول هایکه پس اندازداشتم آوردم و به فرهاد دادم ، فرهاد گفت چند است ؟ گفتتم: نمیفهمم حسابش کن ، دانه دانه شمار کرد پولی زیادی نبود تمامش صد هزار افغانی کمتر بود بعد از شمار کردن ازمن تشکرکرد و  پول را به جیبش کرد و بامن خدا حافظی کردو رفت .

اکنون یگ هفته میشد که فرهاد را ندیده بودم ، تلفونش را خاموش کرده بود ،دگر به دانشگاه هم نمی آمد به سیمین گفته بود که اومیخواهد کارهای پاسپورت را خلاص کند ، اما سیمین هم بعدازچند روز یگبار به دانشگاه می آمد ، خیلی تنها شده بودم دیگر حوصله درس خواندن وبه دانشگاه رفتن را هم نداشتم ، دلم گواه بد میداد داشت حدسم درست از آب درمیامد ، اری فرهاد میخواهد همرای سیمین خارج برود ،‌نه ! فرهاد نمیتواند این کار را بکند اومرا دوست دارد .

 آهسته آهسته به گفته های علی برادرم ، که تا صنف نه بافرهاد همکلاسی بود وبعد علی  قید مکتب را زده بود وباورمیکردم که گفته بود:
فرهاد دروغگو است و او میخواهد ترا فریب بدهد او قبلا هم باچندین دختردگر همین کار را کرده است ، او میگفت که فرهاد را بایک دختر قدبلند وخوش اندام در مغازه دیده که چیزی میخریده و بعد به رستورانت رفته اند.
فهمیدم که فرهاد با سیمین بوده ، کم کم شک ام به یقین تبدیل میشد، که مبادا فرهاد میخواهد مرا هم فریب بدهدوبا پول من ، همرای سیمین به خارج برود ؟

دروازه موتر را باز کرد چیزی از داخل موتر گرفت ، یگ بسته بود ، فهمیده نمیشد که چه است، شایدهم اسلحه بودکه  میخواست خودرا ازشرم خلاص کند. دوباره دروازه موتر را بسته کرد و برگشت ، نزدیگ دوازه خانه که رسید زنگ دروازه را فشارداد ، صدای زنگ به درون خانه پیچید ، تصمیم را گرفتم ، قبل ازینکه او مرا بکشد من باید اورا بکشم ، سرآسمه طرف آشپزخانه رفتم با ترس و لرز چاقویی را از آشپزخانه گرفتم ، چندین بارهم باخود تمرین کردم .
زنگ دروازه دوباره نواخته شد ، مردد شدم چون نمیخواستم که دگر زنده باشم کسی را که دوست داشتم نتوانستم به دست بیاورم باید بمیرم حق من مردن است .

انگارکسی به من تلقین میکرد "مردن حق فرهاد است نه ازتو" چون فرهاد به تو خیانت کرده بایدفرهاد بمیرد نه تو! چاقورا به دست راستم گرفته طرف دوازه آمدم ، پشت دروازه که رسیدم صدایم را صاف کرده پرسیدم :
-          کیستی ؟
-          منم فرهاد دروازه را بازکن
دکمه دروازه حولی را زدم ، دوازه بازشد . فرهاد داخل حولی شد  ، تق تق بوتش شنیده میشد ، هرلحظه صدای بوتهایش نزدیک ترمیشدند ، من هم پشت دوازه منتظر رسیدن فرهاد بودم ، چاقورا به دستم جابجا کردم ومحکم به کنج دستم جادادم ، تمام بدنم میلرزید ، میترسیدم که وقتی دروازه باز شود نتوانم بزنم و باز چهره ام همه چیز را لو بدهد ، دستگیر دوازه چرخید فرهاد میخواست داخل دهلیز شود . باخود گفتم قبل ازینکه فرهاد مرا ببیند باید کار را تمام کنم ، درحالیکه میخواست سلام کند باچاقو به شکمش زدم ، لبانش میخواست چیزی بگوید موقع ندادم دوباره چاقورا به شکمش فروکردم ، کمی ازخود بیخود شد به یگ طرف دیوار دهلیزخودرا تکیه داد ، به طرف چشمانم دید باچشمانش میخواست بگوید که فریب کار نیست ، دیگر خیلی دیر شده بود ، لبانش خشکیده بودند انگار سالها میشد روی آب را ندیده بودند.  بسته ازدستش به زمین افتاد ، بعد خودش به زمین خورد ، هنگام خوردن به زمین آهی سردی کشید .

مات و مبهوت در دهلیز ایستاده بودم ، تمام جا را خون گرفته بود ، دستانم پراز خون بودند ، به نظرم میامد که تمام دهلیز به دورم میچرخد ، به زمین دیدم فرهاد هم به دورم میچرخید ، ازخود بیخود شده بودم ،‌داشتم تعادلم را از دست میدادم سرم ازدرد سنگینی میکرد ،‌ نمیدانستم که چه کنم ، نمیتوانستم داد بزنم ،‌نمیتوانستم گریه کنم ، تمام بدنم مثل بید میلرزید ، من یگ قاتل بودم من فرهاد را کشته بودم ، دیگر فرهاد زنده نبود ،‌آرام و بی صدا روی زمین خوابیده بود .
طرف اتاقم رفتم مبایلم را گرفته به علی زنگ زدم ، صدایم بریده بریده می برآمد نمیتوانستم به درستی حرف بزنم ، علی گفت چه شده ؟؟؟  گفتم فرهاد... فرهاد... را کشتم  زود بیا .
علی ناباورانه گفت احمق چه کردی تو ؟؟
گفتم زود بیا لطفا... تلفن را قطع کردم و منتظر علی نشستم ، دوباره به تلفنم زنگ آمد ، دیدم شماره سیمین است ، وارخطا شدم ، اول نخواستم جوابش بدهم ، بعد گفتم باید برش بگویم که نتیجه خیانت چیست ؟ تلفن را جواب دادم ، صدایی را شنیدم که سالگرت مبارگ باد ... سالگیرت مبارگ باد ، سالگیرت مبارگ دوست عزیزم ..
تلفون از دستم افتاد ، بیادم آمد که امروز روز تولدم است ، طرف دهلیز دویدم و پهلوی فرهاد رفتم ، دیدم بسته پهلوی دست فرهاد افتاده است بسته را برداشتم و بازش کردم ، دیدم روی ورق که دور گردن بند طلایی که قمتش بالاتر ازسه هزار دالربود نوشته شده بود "عزیزم سالگیرت مبارگ".

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

بغض های سفالی

بیا امشب اگر باز غم مهمان دل ما شد

اگرصد سال تنهایی دوباره در فضا رویید

اگر بغض دل ما بازسوزن خورد و ازهم ریخت

اگر غم ها سفالی شد

اگرشب درمیان بستریم خوابید

اگرثانیه ها خشکید

اگرتاصبح باریدیم

اگر تاآخرین دم بی کسی را ناله سردادیم

اگربالش سنگین شدااز درد جدایی ها

اگر در اجتماع حسرت ما هرزه یی رویید

اگر در امتداد لحظه ها پوسیدیم از دوری

دیگر هرگزننوشیم ما شراب بی وفایان را



حیات الله رضایی 21/3/91 کابل 



قناری


چرا در پهلویم نیستی که اینقدر میشکنم  لیلی 
بخواب دیدن رویت دوباره میروم لیلی 

شکستن گربتو اینقدر لذت میدهد هردم 
برای دادن لذت سفالی میشوم لیلی 

سکوت مرگبار این فضا از بسکه منفورند 
ترا پژمرده خواهند کرد قناری میشوم لیلی 

                                                 
     حیات الله رضایی 23/3/91 کابل 

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

اسطوره شکنی در افغانستان

چندسالی بیش نداشتم ، دقیق یادم است ؛ خانه یی گلی کوچکی درمنطقه ی ما بود که مردم از آن به حیث مسجد استفاده میکردند؛ درحقیقت مسجد نبود . خانه یکی از اهالی قریه بود که صاحبش به یکی از کشورهای همسایه مهاجر شده بود و مردم قریه از خانه اش به حیث مسجد استفاده میکردند.

همه ی ما و بچه های محل مان به خواطر درس خواندن درآن مسجدمیرفتیم ؛ درس " آخوندی" را درهمین مسجد فرا گرفتم  ؛ واز همین مسجد نام خمینی به ذهنم حک شد . فکر میکردم خمینی در قطار امامان است و همه خمینی را بنام امام میشناختند .
خوب ما کار به شخصیت خمینی نداریم . و اینکه خمینی از چه جایگاه در میان مردم مذهبی و سنتی افغانستان ، به خصوص مردم اهل تشیع دارد به همه آشکار است . اما نکته اساسی وقابل تامل اینست که چرا خمینی و امثال آن در افغانستان ازین قدسیت و بزرگی برخوردار است ؟؟؟

این سوال است که تاهنوز کسی بدنبال جواب آن نگشته است ، چقدر ما تقلید کورکورانه میکنیم ؛‌چقدر ما خودرا ذلیل میشماریم وزود بیگانه پرست میشویم . دیگر کشورها کوشش دارند که در داخل کشور ما شخصیت سازی کرده و شخصیت های خودرا در افغانستان بجای چهره های افغانی ما جایگزین نمایند . اما ، یگ تعداد مزدور و جیره خواری که ازین کشورها پول میگرند ، کوشش دارند که با رنگ مذهبی دادن به این گونه مراسم ها  مردم بیچاره وسنتی افغانستان را تحریک کرده و باعث نفاق در بین شان شوند .


از آن جایکه کشور ما یگ کشور اسلامی و سنتی است ،‌ کشورهای همسایه خصوصا ایران به خوبی میداند که مردم افغانستان ازهمین ناحیه یعنی دین ومذهب به خوبی تحریک شده و زمینه ساز برای سود جویی هایشان در داخل این کشور میشوند در پهلوی اینهمه سود جویی های ایران در افغانستان بعضی از حلقات و مزدورانی دیگری هم در داخل افغانستان دارد که به نفع ایران کار میکنند و کوشش میکنند که به هرنحوی بستر ساز برای مداخله ایران در افغانستان شوند . به همین دلیل تعداد از جیره خواران و مزدوران ایران روز جمعه سالمرگ روح الله خمینی را در افغانستان تجلیل کردند . که در مقابل ماجوانان آگاه و سلحشور افغانستان آرام نه نشستیم بلکه مخالفت خودرا با راه اندازی راهپیمایی در برابر این عمل ابراز کردیم .


البته این را باید بگویم که این حرکت کاملا یگ حرکت خودجوش و مدنی بود که از طرف تعدادی ازدانشجویان دانشگاهای کابل راه اندازی گردید. متاسفانه در بعضی از سایت ها نوشته کرده بودندکه این عمل آب از جای دیگری میخورد یعنی گمان این میرود که دست های پنهانی پشت این قضیه بوده است .
میدانم که ایده نسبت به حرکت ما کاملا طبیعی است ، چون افغانستان شاهد این چنین حرکت های درگذشته نبوده است و این اولین حرکتی است که در مقابل اسطوره های حک شده در ذهن مان ، صورت میگیرد .

واقعا امروز به خود میبالم که میبینم جوانان تحصیلکرده ما اینقدر روشن فکر آگاه و تجسس گر هستند . این بیانگر این است که افغانستان دارد نسل را پرورش میدهد که در مقابل تهاجم کشورهای بیگانه سد سکندر میشوند .