داستان
کوتا
نویسنده: حیات الله رضایی
22/3/1391 کابل
پشت پنجره نشسته بودم ، چشمانم به بیرون ازخانه
به یگ نقطه یی میخکوب شده بودند ،هوایی خوبی از پنجره داخل اتاق میشد، همه جا
آرام وساکت بود ، صدایی شنیده نمیشد ، گل های روی حولی خودنمایی میکردند، احساس
عجیبی داشتم ، میخواستم تاشب کناراین پنجره بشینم و ازدیدن گلها لذت ببرم ، بادیدن
گلها احساس آرامش میکردم ، انگار گلها هم فهمیده بودند که من از دیدن شان لذت
میبرم ، باد گرمی میوزید و گلها را نوازش میکرد . احساس میکردم روز متفاوت تری را
آغاز کردم . ناگهان صدایی را شنیدم ، دیدم موتری سفیدرنگی پیش حولی ما ایستاد شد ،
دروازه موتر بازشد ، مرد ی ازموتر پایین شد ،دریشی سیاه رنگی به تن داشت ، چیزی
را ازداخل موتر برداشت شاید کلید موترش بود .
رویش را طرف حولی ما چرخاند ،درحالیکه نکتایی
سرخ رنگش را جا بجا میکرد طرف پنجره دید . خودم را کنار زدم و پشت پرده پنجره پت
شدم و از گوشه یی پرده دزدکی میدیدم . خودش بود ،خدای من ! باورنمیکردم خود فرهاد بود خیلی به خود رسیده بود و خیلی خوش
تیب به نظر میرسید .
طرف دروازه آمد ، زنگ دروازه را زد ،احساسی
عجیبی به من دست داد ، دلم نمیشد دروازه را برایش باز کنم ، دیدم دوباره طرف موترش برگشت ، برگشتنش مرا به
یاد روزی انداخت که به دیدن سیمین میرفت ،
وقتی که من و فرهاد و سیمین درصنف اول دانشگاه در یگ کلاس درس میخواندیم ، روزهای
خوبی را باهم گذراندیم ،من و فرهاد هم در دانشگاه باهم آشنا شدیم ، آشنایی ما روز
به روز اوج میگرفت وباگذشت زمان علاقه ما
به هم زیادتر شده میرفت .
من فرهاد را دوست داشتم ، باتمام وجودم
میپرستیدم ، فکرمیکردم تمام زندگی ام فرهاداست ، هیچ چیزی بین ما پنهان نبود اگر تمام دنیارا به من میدادند و در مقابل
فرهاد را میخواستند نمیدادم ، تمام خوبی های دنیا بدن فرهاد هیچ لذتی نداشت .
یکی از روزها فرهاد به من گفت :
-
میخواهم ترا خارج ببرم
-
راستی ؟؟؟
-
راست میگم اما کمی پول لازم دارم
-
پیش مه کمی اس آن را هم بگیر
-
درست است
رفتم تمام پول هایکه پس اندازداشتم آوردم و به
فرهاد دادم ، فرهاد گفت چند است ؟ گفتتم: نمیفهمم حسابش کن ، دانه دانه شمار کرد
پولی زیادی نبود تمامش صد هزار افغانی کمتر بود بعد از شمار کردن ازمن تشکرکرد
و پول را به جیبش کرد و بامن خدا حافظی
کردو رفت .
اکنون یگ هفته میشد که فرهاد را ندیده بودم ،
تلفونش را خاموش کرده بود ،دگر به دانشگاه هم نمی آمد به سیمین گفته بود که اومیخواهد
کارهای پاسپورت را خلاص کند ، اما سیمین هم بعدازچند روز یگبار به دانشگاه می آمد
، خیلی تنها شده بودم دیگر حوصله درس خواندن وبه دانشگاه رفتن را هم نداشتم ، دلم
گواه بد میداد داشت حدسم درست از آب درمیامد ، اری فرهاد میخواهد همرای سیمین خارج
برود ،نه ! فرهاد نمیتواند این کار را بکند اومرا دوست دارد .
آهسته
آهسته به گفته های علی برادرم ، که تا صنف نه بافرهاد همکلاسی بود وبعد علی قید مکتب را زده بود وباورمیکردم که گفته بود:
فرهاد دروغگو است و او میخواهد ترا فریب بدهد او
قبلا هم باچندین دختردگر همین کار را کرده است ، او میگفت که فرهاد را بایک دختر
قدبلند وخوش اندام در مغازه دیده که چیزی میخریده و بعد به رستورانت رفته اند.
فهمیدم که فرهاد با سیمین بوده ، کم کم شک ام به
یقین تبدیل میشد، که مبادا فرهاد میخواهد مرا هم فریب بدهدوبا پول من ، همرای سیمین
به خارج برود ؟
دروازه موتر را باز کرد چیزی از داخل موتر گرفت
، یگ بسته بود ، فهمیده نمیشد که چه است، شایدهم اسلحه بودکه میخواست خودرا ازشرم خلاص کند. دوباره دروازه
موتر را بسته کرد و برگشت ، نزدیگ دوازه خانه که رسید زنگ دروازه را فشارداد ،
صدای زنگ به درون خانه پیچید ، تصمیم را گرفتم ، قبل ازینکه او مرا بکشد من باید
اورا بکشم ، سرآسمه طرف آشپزخانه رفتم با ترس و لرز چاقویی را از آشپزخانه گرفتم ،
چندین بارهم باخود تمرین کردم .
زنگ دروازه دوباره نواخته شد ، مردد شدم چون
نمیخواستم که دگر زنده باشم کسی را که دوست داشتم نتوانستم به دست بیاورم باید
بمیرم حق من مردن است .
انگارکسی به من تلقین میکرد "مردن حق فرهاد
است نه ازتو" چون فرهاد به تو خیانت کرده بایدفرهاد بمیرد نه تو! چاقورا به
دست راستم گرفته طرف دوازه آمدم ، پشت دروازه که رسیدم صدایم را صاف کرده پرسیدم :
-
کیستی ؟
-
منم فرهاد دروازه را بازکن
دکمه دروازه حولی را زدم ، دوازه بازشد . فرهاد
داخل حولی شد ، تق تق بوتش شنیده میشد ،
هرلحظه صدای بوتهایش نزدیک ترمیشدند ، من هم پشت دوازه منتظر رسیدن فرهاد بودم ،
چاقورا به دستم جابجا کردم ومحکم به کنج دستم جادادم ، تمام بدنم میلرزید ،
میترسیدم که وقتی دروازه باز شود نتوانم بزنم و باز چهره ام همه چیز را لو بدهد ،
دستگیر دوازه چرخید فرهاد میخواست داخل دهلیز شود . باخود گفتم قبل ازینکه فرهاد
مرا ببیند باید کار را تمام کنم ، درحالیکه میخواست سلام کند باچاقو به شکمش زدم ،
لبانش میخواست چیزی بگوید موقع ندادم دوباره چاقورا به شکمش فروکردم ، کمی ازخود
بیخود شد به یگ طرف دیوار دهلیزخودرا تکیه داد ، به طرف چشمانم دید باچشمانش
میخواست بگوید که فریب کار نیست ، دیگر خیلی دیر شده بود ، لبانش خشکیده بودند
انگار سالها میشد روی آب را ندیده بودند.
بسته ازدستش به زمین افتاد ، بعد خودش به زمین خورد ، هنگام خوردن به زمین
آهی سردی کشید .
مات و مبهوت در دهلیز ایستاده بودم ، تمام جا را
خون گرفته بود ، دستانم پراز خون بودند ، به نظرم میامد که تمام دهلیز به دورم
میچرخد ، به زمین دیدم فرهاد هم به دورم میچرخید ، ازخود بیخود شده بودم ،داشتم
تعادلم را از دست میدادم سرم ازدرد سنگینی میکرد ، نمیدانستم که چه کنم ،
نمیتوانستم داد بزنم ،نمیتوانستم گریه کنم ، تمام بدنم مثل بید میلرزید ، من یگ قاتل
بودم من فرهاد را کشته بودم ، دیگر فرهاد زنده نبود ،آرام و بی صدا روی زمین
خوابیده بود .
طرف اتاقم رفتم مبایلم را گرفته به علی زنگ زدم
، صدایم بریده بریده می برآمد نمیتوانستم به درستی حرف بزنم ، علی گفت چه شده
؟؟؟ گفتم فرهاد... فرهاد... را کشتم زود بیا .
علی ناباورانه گفت احمق چه کردی تو ؟؟
گفتم زود بیا لطفا... تلفن را قطع کردم و منتظر
علی نشستم ، دوباره به تلفنم زنگ آمد ، دیدم شماره سیمین است ، وارخطا شدم ، اول
نخواستم جوابش بدهم ، بعد گفتم باید برش بگویم که نتیجه خیانت چیست ؟ تلفن را جواب
دادم ، صدایی را شنیدم که سالگرت مبارگ باد ... سالگیرت مبارگ باد ، سالگیرت مبارگ
دوست عزیزم ..
تلفون از دستم افتاد ، بیادم آمد که امروز روز
تولدم است ، طرف دهلیز دویدم و پهلوی فرهاد رفتم ، دیدم بسته پهلوی دست فرهاد
افتاده است بسته را برداشتم و بازش کردم ، دیدم روی ورق که دور گردن بند طلایی که
قمتش بالاتر ازسه هزار دالربود نوشته شده بود "عزیزم سالگیرت مبارگ".