۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

دلتنگی

با هي رفتن هايت 
بهانه دستم نده
وقتي نيستي 
تمام درياهاي جهان 
ازمن سرچشمه ميگيرند!

آغاز دوباره

وقتي احساست را نسبت به كسي ازدست ميدهي، چه بهاري است كه آغازكرده اي، اگرقبل ازين، خمارچشمهاي بادامي اش ترا به پهناي يك دل تنگي عصرجمعه اسيرميكرد، حالا درخلسه ي يك آسمان آزادي قرار داري.
دنيايي آزادي، چه بي مهابا مهربان وسرشار ازاميد است، آدم بال در مي آورد، رو به افق فردا مياستد و به دورترين نقطه كه حالا با اين براًت استهلال كمي نزديك شده است فكرميكند، خودش را درچندقدمي خوشبختي اتوپيايي خود مي يابد.
آدم كه تنها شود "كرگدن" ميشود. ميرود دنبال ايده هايش، به او شخصيت ميبخشد اورا پرسونيفيه ميكند، اين وقت است كه وجهه اگوسانتريسي دروجودت زنده ميشود، خودت خالقِ خودت ميشوي، برايت سرنوشتي ازجنس بهشت رقم ميزني و خدا را براي هميش منت ميگذاري.
بگذار دلتنگي ها به همين يك سيگاري كه هنوز به آخرنرسيده خلاصه شود، آدم، مگرچقدر ميتواند سيگاري(ي وحدت) شود به دست سرنوشت.
آنجا كه صداي "قو" بلند ميشود پايان يك ماجراست، پايان يك دلتنگيست، پايان بُغض يك قرن عاشقيست وآغاز "نيروانا" است.

مرا به دورترين نقطه ي جهان ببر

دلت ميشه يك مُشت گوشتِ سرخي كه در سينه ات داري بگذاري كنج خانه و خودت بروي، جسد ات را بدون آنكه هوسي درآن نهفته باشد، بدون آنكه هيچ شوق درآن باقي مانده باشد، بدون اندك ترين احساسي ازكنار هركه دلت خواست رد شوي و هيچ احساسِ مازوخيستي برايت دست ندهد و بعد تن مرده ات را بدست كسي بسپاري كه يك زماني تمامِ زندگي اش بوده اي.
چه احساسِ آشفته يست. كمي آدم، يك ليوان انسانيت باطعم عشق، يك پنجره آزادي، يك درخت لانه، يك دسته گُل، چيزهايي اند كه اين روزها هرچه بيشتربخواهي كمتريافت ميكني.
اينجا شهرِ خوبي نيست؛آدم دلش ميگيرداز اين همه نا بساماني، ازين همه آلودگي وازين همه دروغ و دو رنگي. بيا مرا ببر، بيا مرابه دورترين نقطه ي جهان ببر!