۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

مرا به دورترين نقطه ي جهان ببر

دلت ميشه يك مُشت گوشتِ سرخي كه در سينه ات داري بگذاري كنج خانه و خودت بروي، جسد ات را بدون آنكه هوسي درآن نهفته باشد، بدون آنكه هيچ شوق درآن باقي مانده باشد، بدون اندك ترين احساسي ازكنار هركه دلت خواست رد شوي و هيچ احساسِ مازوخيستي برايت دست ندهد و بعد تن مرده ات را بدست كسي بسپاري كه يك زماني تمامِ زندگي اش بوده اي.
چه احساسِ آشفته يست. كمي آدم، يك ليوان انسانيت باطعم عشق، يك پنجره آزادي، يك درخت لانه، يك دسته گُل، چيزهايي اند كه اين روزها هرچه بيشتربخواهي كمتريافت ميكني.
اينجا شهرِ خوبي نيست؛آدم دلش ميگيرداز اين همه نا بساماني، ازين همه آلودگي وازين همه دروغ و دو رنگي. بيا مرا ببر، بيا مرابه دورترين نقطه ي جهان ببر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سلام دوستان لطفادرباره وبلاک من نظر بدهید ویا به آدرس ذیل درتماس شوید www.hayat_rezayee22@yahoo.com