۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

عجب زندگي داشتيم من و تو و ما!


تو آبي چشمانت به اندازه اي بود كه ميشد به آساني با آسمان اشتباه گرفت و تشنگي من به حدي كه يك آسمان آب هم نميتوانست از پسش برايد، چه صادقانه غرق روياهاي آينده مان بوديم ، يادت است رو سري سبزت را كه من زياد دوست داشتم? شايد تو يادت نباشد اما من به ياد دارم، به ياد دارم كه چگونه باچادري سبزت بهار ميشدي و دل از هرچه آدم بود باخود مي بردي، راستي آن چادر سبزت كجاست? آيا هنوزم آنرا مي پوشي?