۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

چارگرد قلا گشتم 
عنوان کتاب یکی از رمان های رهنورد زریاب است که درین اواخر به نشرریسده است . رهنورد زریاب که یکی از بهترین قصه پرداز ورمان نویس فعال کشور به حساب میآید توانست که بانشر این رمان (چارگرد قلا گشتم ) به دل همشهریان وادب دوستان افغانستان جای خودرا وسیع کند.
شاید شما هم این رمان را خوانده باشید . اگرچند درافغانستان فرهنگ کتاب خوانی بسیارکم معمول است،‌ شاید کمتر کسانی پیدا شود که یگ ساعت وقت خودرا صرف مطالعه نماید و آن هم مطالعه کتاب های ادبی ورمان و داستان .
متاسفانه مردم افغانستان،‌ به گفته سیاست مداران ما " سیاست زده شده اند "  یعنی تمام مردم دنبال سیاست وسیاست بازی رفتند ازاشخاص بلندپایه دولت گرفته تا مامور،‌ معلم،‌ دوکاندار و دست فروش؛ ازهرگوشه و کنار و ازهر کوچه وپس کوچه های شهر همه بوی سیاست میاید ،‌ همه مصروف فعالیت خود هستند ودنبال این میگردند که چطورمیتوانند مشهور شوند وچندپولی پیدا کنند که چند روزی به خوبی و خوشی به عیاشی سپری کنند. هرکدام شان از ریشه های مختلف آب میخورند  هیچکس دنبال فرهنگ،‌ زبان و اصالت های فرهنگی خود نیست.
این را فراموش میکنند همین بزرگان و سرکرده های ما بود که افغانستان را به جهنم تبدیل کردند ،‌همین ها بودند که افغانستان را ویران کردند ،‌ همین ها بودند که داغ هزاران جوان را به دل مادران شان گذاشتند ،‌ همین ها بودند که سینه زنها را بریدند ،‌ همین ها بودند که میخ به سرمردم  کوبیدند و فرقه ها وتنظیم های مختلف را برای دستیابی به منفعت شخصی خود ساختند و بالای مردم بیچاره افغانستان ظلم کردند،‌ همین ها بودند که تفریقه های  مذهبی و نژادی را در افغانستان بوجود آوردند.
نسل بیچاره امروزی افغانستان ، زیربار سنگین اشتباهات پدران خود نابود میشوند ،‌ نسل امروزی افغانستان باید کشت دیروز پدران خود را خرمن کنند .
چه درد دل کنم،‌ همه این را میفهمند . همه میفهمند که افغانستان دارای چگونه فرهنگ و ادبیات و منابع علمی غنی  دنیا به حساب میآمد .
تمام این مسایل را آقای زریاب به خوبی در قالب همین رمان (چارگرد قلا گشتم )بیان کرده است . چیزیکه واضح است اینست که زبان و ادبیات ماهزاران سال پیشینه تاریخی دارد . که متاسفانه در طول سالها وگذشت زمان باتحولات رو برو شده است که هیچ زبان زنده دنیا ازین امر مستثنی نیست .
اما زبان دری،  درطول چندین سال که درافغانستان جنگ بود زیادتر در معرض این آسیب قرارگرفت. بامهاجرت های ناخاسته شهروندان افغانستان به کشورهای همسایه خصوصا در کشور ایران و تاجکستان که این مثال خوبی است برای مخلوط شدن زبان در با لحجه های فارسی و تاجیکی که این لحجه ها آهسته آهسته با برگشت مهاجرین ازین کشورها،  درداخل زبان دری هم را یافت. این جای شک نیست که لحجه های" تاجیکی" و " فارسی "انشعاب از شاخه های زبان دری میباشد اما امرمهمی دیگر اینست که با آوردن این لحجه ها در افغانستان،  نه تنها در گفتارما سرایت کرد بل بعضی از نویسنده گان ما،‌ ناآگاهانه درنوشتارخود نیز ازآن استفاده کردند .
درین رمان شما میتوانید به خوبی  دریابید که  زریاب چگونه همان اصطلاحات زبان خود مان را بکار برده است.
آینده افغانستان درین رمان ،‌ بسیارزشت ترسیم شده است . نویسنده این رمان کوشیده است،‌ به عنوان یگ شهروندعادی این کشور،‌ تمام چشم دید ها و تجربیات خودرا از سه دهه جنگ درافغانستان بازتاب دهد. روایت این رمان،  در حقیقت بیان سرگذشت هفت نفراست؛ که شخصیت اصلی داستان را تشکیل میدهند و بیانگرناهنجاری های است درسه دهه جنگ در افغانستان بوده است،‌ گذشته ازاین،بیان حس کنجکاوی این هفت نفراست که در رابطه به نحوه ی زنده گی شخصی پادشاه دارند و میخواهند که طریقه زنده گی کردن پادشاه را بفهمند. یگی از شخصت های این داستان با بسیار کنجکاوی از دیگری میپرسد که "کناراب " اعلاحضرت چگونه است ؟آیا شیشه ی است آیا اعلاحضرت هم " گوز" میزند ؟
 ازلحاظ نوشتار، ‌درین رمان ‌نویسنده کوشیده است که تااندازه توان از کلمات اجنبی استفاده نکند و زیادتراز لغت ها و کلمات عامیانه زبان دری استفاده کند. چیزی قابل تامل است، اینست که بعضی کلمات ازترکیب اصلی خود جدا نوشته شده است، که در سابق یگجا نوشته میشد . مانند؛  خوانواده ، دستمال، همسایه و... که نویسنده اینها را اینطور نوشته است ؛‌ خانه واده ، دست مال، هم سایه .
                                         
                                                         

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

سفرعلی هم یگ معلم است

 خوب یادم هست روزیکه در دانشگا قبول شدم . عصر یگ روز آخر ماه زمستان بود که یکی از دوستانم به من تلفون کرد ، قبل ازینکه سلام کند گفت ؛
از نتایج چه خبر ؟
گفتم : هیچ ،‌ من خبر ندارم ،
در حالیکه نفسک میزد ، گفت میگویند که نتایج اعلان شده ، توخبر نداری ؟
-         نه هنوز ، تو چطور خبر نداری ؟

-         ازمن معلوم شده

-         خوب ، تبریگ باشد در کدام دانشگاه قبول شدی ؟

-         پولیتخنیگ

-         نتایج مره ندیدی؟

-         فرصت نکردم انترنت کلب بسیار بیروبار بود .

تلفون را قطع کرد ، من هم به عجله به اتاقم رفتم  آماده شدم و طرف انترنت کلب  روان شدم .
در مسیر را با یکی از هم اتاقی هایم رو برو شدم ، گفت ؛کجا میری ؟ گفتم میرم انترنت کلب که نتایج کانکور را بیبینم . گفت بیا پس بریم ، من برایت میگویم ، گفتم تو خبر داری ؟
گفت ؛ "تبریگ باشه در دانشگاه تعلیم و تربیه کامیاب شدی " .
من خیلی خوشحال شدم نمیدانستم که چه کنم ، تلفون خودرا کشیدم به خانه زنگ زدم ،
هلو ..  صدای برادرم بود. بعد از احوال پرسی گفتم ؛ من در دانشگاه تعلیم و تربیه کامیاب شدم .
خوشحال شد گفت ؛‌ "تبریگ باشه ، آخرش چه میشی ؟ "
-          بعد از چهار سال معلم میشوم اگر خدا بخواهد ،

-         بخوا طر معلمی هم باید چهارسال بخوانی ؟
  از تغیر لحن اش فهیدم که از کامیابی من در تعلیم و تربیه خوش نشده ، در حالیکه با لحن مسخره آمیز    با من حرف میزد گفت ؛‌ سفرعلی که هیچ دانشگاه نخواند ه هم یگ معلم است ، توکه چهار سال درس میخوانی هم باید معلم شوی ؟ هیچ نخوان بیا و معلمی کن همان معاش را برایت میدهد ، هیچ وقتت را ضایع نکن . بدون اینکه چیزی بگویم تلفون را قطع کردم .
دوباره به طرف اتاقم آمدم ، ساعت شش شام بود صدای آذان به همه جا میپیچید ،
حالا دیگر خوشی من به اعصاب خرابی تبدیل شد بود ، نه بخواطر اینکه در دانشگاه تعلیم و تربیه کامیاب شدم ؛ بلکه به این لحاظ که چرا مردم به مسلک معلم ارزش قایل نیستند ؟  




۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

زن بودن هنوز در افغانستان جرم است

خبرتکان دهنده که همه را متعجب کرد ، خانم بنام ستوری، در یکی از قریه های ولسوالی خان آباد ولایت کندوز بخاطر بدنیا آوردن دختر ،از طرف شوهرش به قتل میرسد . به گفته وابسته گان خانم ستوری ، خانم ستوری، قبل ازین نیز دو دختر بدنیا آورده بود ،  که با بدنیا آوردن این  دختران ، رویه اعضای فامیل شوهرش نیز تغیرکرده بود.
 واقعا این عمل وحشی یانه را چطور یگ پدر توانسته است انجام دهد ؟ خوب معلوم است؛ در سرزمین که، فرزند بودن عزت وآبرو پنداشته شده ،ودختر بودن مایه ننگ وخجالت ،در سر زمینکه مرد سالاری حاکم است ، در سر زمینکه تمام تصامیم توسط مرد ها گرفته میشود ، در سر زمینکه  زن ها در سرنوشت خود شان سهیم نیستند ، در سرزمینکه  تفنگ وسلاح به بازیچه تبدیل شده است و در سرزمینکه از در و دیوارش نا امیدی میبارد ومردم بجان هم دیگر میخیزند ؛ باید انتظار، این را هم داشت که بدنیا آوردن دختر جرم باشد .
اصلا فکرش را هم نمی کردم که پدر ،‌قاتل ماد ردخترش باشد . این عمل چه تاثیر روی بقه زنان دارد آیا آنها احساس حقارت نخواهد کردند ؟
 این عمل دد منشیانه را هیچ وجدان قبول نمیکند ،  مادر مهربانی  که 9 ما تمام  طفل خودرا در بطن خود ، باخود داشته است چطور میتواند که بعد از بدنیا آوردنش ، منجر به نابودی خود مادر شود؟
پس ، کجا شد اسلام ؟ کجا شد مسلمانی ؟ آیا واقعا این چهره واقعی مسلمان بودن ما است ؟ در حالیکه اسلام عزیز، حدود چهارسد سال قبل به این موضوع توجه کرده ، وبرای جلوگیری ازین قبیل عمل ها ، ناجی بشریت  پیامبر اسلام را فرستاد.
آیا این عمل ها نشان دهنده این نیست که هنوز تصمیم گرنده ها مرد ها هستند ؟ وقتی این خبر را شنیدم واقعا احساس کردم  که  در سرزمین زنده گی میکنم  که هنوز رتبه  و مقام درین سرزمین  به لحاظ جنسیت است ؛ نه به لحاظ اندیشه و فکر . باخود فکر کردم شکه شدم .
آیا واقعا مادر ، در همچو موارد مقصر است ؟
به نظر من در تعین جنسیت ، نه مادر و نه پدر مقصر است ؛چون از لحاظ علمی ثابت کرده اند که تنها سپرم ها در تعین جنسیت نقش دارند .

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

سلام دوستان محترم؛ به وبلاک من خوش آمدید. امیدوارم که بانوشتن درین وبلاک بتوانم رضایت شما را حاصل  کنم .بگذارید داستان رفتن به شبرغان را برایتان بگویم . روزهای آخر امتحان دانشگاه ام بود، برادرم به من  تلفون کرد و گفت: ما میخواهیم به شبرغان برویم، اگرهمرای ما میروی خودرا برای رفتن آماده کن. من در جوابش گفتم درست است . بعدا با خود فکر کردم ،اگر من به شبرغان بروم امتحان خودرا چطور کنم؟باز با خود گفتم هر وقت آنها به کابل آمدند، برایشان میگویم که: من همرای شما نمیتوانم بروم، چون امتحان دارم . شاید درذهن شما سوال پیداشود، که برادرت از کجامیآمد .
راستش برادرم تنها نبود، او همرای مادرم ویگ برادر دیگرم بود، این داستان خیلی جالب است و یگی از خوب ترین بگویم و یا بد ترین خاطره من ، از همین سفر است . خوب، به هر صورت هردو برادرم و مادرم، از یکی از قریه های خیلی دور می آمدند، به خواطر شیرینی خوری برادرم. برادرم که دریکی از مرکز های تعلیمی شهر شبرغان، انجام وظیفه میکند؛ در همانجا به دانشگاه هم میرود . اودر دانشگاه همرای یکی از همصنفان خود به توافق میرسد ، برادرم وعده میدهد که من میروم وطن، مادرم را باخود میاورم که شیرینی خوری کنیم .راستش، من کاملا از موضوع بی خبر بودم . خوب، اینها به کابل رسیدند وبه من زنگ زدند، گفتند در کجا هستی؟ زود  در فلان هوتل بیا ، مامیخواهیم برویم. من هم به عجله خود را در هوتل رساندم و بعد از سلام علیکم و احوال پرسی ، از برادرم پرسیدم؛ که خیرتی باشد کجا میروید  بخیر؟. چون من از قضیه کاملا بی خبر بودم .درجوابم گفت که از مادرم پرسان کو .من رفتم ازمادرم پرسیدم گفتم مادر خیرتی باشد کجامیروید؟ مادرم گفت: به یگ امرخیر میرویم اگر خواست خدا باشد. گفتم: انشاالله. گفت: همرای ما  اگر میروی برو آماده شو. گفتم: من، صبح امتحان دارم؛ باید صبح در امتحان شرکت کنم. گفت زیاد شله نمی شوم اگر میروی، برو زود آماده شو که برویم بخیر که ناوقت نشود. من گفتم : شما بروید من دنبال شما می آیم .
خوب، مادرم همرای دوتا برادرم رفتند. من پس به اتاق آمدم، با خود فکر کردم ، اگرمن به شبرغان بروم باز امتحان چطور خواهد شد؟ خوب بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم که صبح وقتی که از امتحان آمدم میروم تکت میگیرم وبه شبرغان میروم .
صبح آنروز، رفتم به دانشگاه،آنروز آخرین امتحان من بود. بعد از سپری کردن امتحان، دوباره به اتاق آمدم . یگ ساعت بعد رفتم تکت گرفتن و تکت را گرفتم، تقریبا نزدیگ شام بود به اتاق برگشتم ، باید ساعت 10همان شب به طرف شبرغان حرکت میکردم. بعد ازخوردن نان شب، حرکت کردم .چون دفعه اولم بود که به شبرغان میرفتم خیلی برایم جالب بود، خوب، به هرصورت تمام شب را، در موتر بودم و راه میرفتم ، هوا بسیار سرد بود. هیچ کس جرات نمی کرد که پنجره را باز کند .هوای داخل موتر خیلی نا راحت کننده بود . همه خواب بودند به جزمن، که درتمام طول راه بیدارماندم. ساعت 6 صبح ، به شهر شیرغان رسیدم. به برادرم زنگ زدم وگفتم : من رسیدم باید در کجا پیاده شوم؟برادرم به من  گفت؛ در همان ایستاد گاه منتظرمن باش،تا من دنبالت بیایم .  گفتم ،درست است. وقتی از موتر پایین شدم، هوا خیلی سرد بود، همچنان سرم هم درد میکرد . از شدت سرما دندان به دندان میخوردم. بعد از ده دقیقه،  برادرم همرای یگ موتر آمد و مرا به خانه خسور خود برد . در آنجا همه گی منتظرمن بودند. وقتی در خانه رسیدم، برایم همه چیز عجیب و غریب بود. چون از دو قوم مختلف بودیم خیلی برایم جالب بود. خوب به هر صورت، بعد از احوال پرسی و تشریفات چند دقیقه خواب کردم . بعد ، از خواب بلند شدم دیدم ؛ همه چای صبح را میخوردند، خیلی بی خواب بودم. بخاطریکه نتوانستم درست بخوابم ،چون در خانه بیگانه و آدم های نو بودم. بعد از خوردن چای، همرای برادرم گفتم، امروز چه کار میکنی؟ برایم گفت : امروز میرویم به شهر پشت سودا، گفتم تنها میروی گفت : نه؛ من ،تو همرای خسورم، گفتم: درست است . بعد، باهم پشت سودا رفتیم و ضروریات مراسم  را گرفتیم و پس به خانه آمدیم . صبح همان روز مراسم بود. خوب باالاخره صبح شد . برای همه ما خیلی سخت بود چون رسم و رواج ما همرای آنها خیلی فرق میکرد. هیچ نمیدانستیم چه بکنم؟ هیچ کس نبود که برایم مشوره بدهد ،خوب؛ کم کم باید میرفتیم و آماده میشدیم .مراسم مردانه ساعت هفت و نیم صبح ومراسم زنانه ساعت 11 قبل از ظهر بود.من همرای برادرم رفتیم پشت مهمانان، چون بعضی از رفیقهای که برادرم دعوت کرده بود، آنها شب را به مرکز تعلیمی سپری کرده بودند. بخاطریکه؛ خانه خورد بود و گنجایش همه مهمانان را نداشت. وقتی به مرکزتعلیمی رسیدیم، برای ما، گفتند ؛  آنها ازینجا رفتند به مراسم، خوب ما پس آمدیم و رفتیم به آرایشگاه . در آرایشگاه برای ما زنگ زدند، که زود بیایید مراسم مردانه شروع شده است، ما به عجله کار را تمام کردیم و به طرف خانه آمدیم . به خاطریکه تاهنوز برادردم لباس مراسم را نپوشیده بود . خوب همه چیز به عجله پیش میرفت. ما به خانه آمدیم که لباس های خود را بپوشیم و به مراسم برویم، در طول راه، که به خانه میآمدیم خسور برادرم زیاد تلفون میکرد که عجله کنید که مردم منتظر شما است .ماوقتی داشتیم آماده میشدیم متوجه شدیم که بوت های شا (داماد) یگدانه ا ش شماره42 و دیگرش 41 بود. جالب اینجا بود که هردو بوت ها از یگ پا بود . مرا خیلی خنده گرفته بود، ولی برادرم از عصبانیت نزدیگ بود گریه کند . ولی تحمل کرد چون هیچ کس به جز خودش مقصر نبود، چون خودش لباس های خودش را خریده بود .دوباره مجبور شدیم برویم به شهر،تا بوت ها را تبدیل کنیم. وقتی به شهررسیدیم ، خیلی ناوقت شده بود. موقعی که از دوکان برآمدیم، برای برادرم زنگ زدند که خودرا برای مراسم زنانه آماده کن، چون مهمانان مردانه همه به خانه های شان رفتند .
خوب، به هر صورت مراسم زنانه شروع شد و زنان بعد از ساعت تیری که داشتند،عروس و داماد را خواستند که بیایند، کیگ را قطع کنند. من هم، همرای برادرم رفتم .باخود گفتم ؛ نشود که زیاد زیر تاثیر برود، برادرم را دل میدادم و میگفتم هیچ غصه اش رانکن، من همرایت هستم. بعد از بریدن کیک ودادن حلقه به یگدیگر، مراسم نکاح را شروع کردند؛ گفتند که باید دودانه شاهد، در مراسم نکاح حضور داشته باشند. چون نکاح بدون شاهدناممکن است .برایم گفتند  شما باید به حیث شاهد باشید. من هیچ باور نمی کردم که من بتوانم درین مراسم به حیث شاهد باشم، خوب ، مجبور بودم چون به غیر ازمن کس دیگری نبود که شاهد میشد .من هم ،قبول کردم ورفتم بالای چوکی درجای مشخص نشستم . خیلی برایم جالب و هیجانی بود. چون دفعه اولم بود، که من دراینطور مراسم، یعنی مراسم نکاح؛ شرکت میکنم . خیلی هیجان زده شده بودم. ملابعداز مقدمات؛ بدون اینکه چیزی بگوید ویامرا راهنمایی کند، ازمن سوال کرد،  از کدام شهر آمدی؟ من در جوابش گفتم از شهر غزنی. باگفتن این جواب همه به من چب چب دیدند و زیر بروت های خود خندیدند، ملاهم خنده کرد، گفتم ؛چرامیخندید؟ ملا، برایم گفت: توباید در جواب من میگفتی که از شهر نکاح آمدم . همه دوباره به من خندیدند و من هم، دیدم که نابلدی کردم ،خودم را به خودم خنده گرفت ولی نخندیدم . بعد از اتمام مراسم، همه ملا را محکوم کردند؛وگفتند: که باید ملا ، قبل از مراسم نکاح همه چیز را برایتان میگفت .
دوستان عزیز! این یکی از جالب ترین خاطراتم بود که برایتان گفتم، امیدوارم که برای شما هم جالب بوده باشد . تشکر.