۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

سارا


خمار ناز چشمان توام با من مدارا کن
دلم در لابلای پیچه ات گم گشته پیدا کن

به لبخند تو عالم رنگ بندد ای انارستان !
رسیده سیب های سینه ات بزمی مهیا کن

جهان مست تغافل بوده تا بوده است ،سارا جان!
دمی بنشین و از قاش قشنگ خود گره واکن

به رسم بامداد جمعه های قریه تر دامن
بیا و چشمه را با جنب وجوش خویش دریا کن

بهشت غنچگیهای تو برد ایمان آدم را
بیا باغ ارم بخش گمراهان دنیا کن

من انگور لبانت راچشیدم سخت شیرین است
مراهم کشته ترک سمر قند و بخاراکن.

با تو


همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا میبینم
با تو، همه ی رنگ های این سرزمین مرا نوازش میکنند
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه های حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
      ابری حریری است که برگاهواره من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم ،که در پس این کوه هاهمسایه ی ما است در دست خوش دارد .
باتو، دریا بامن مهربانی میکند
باتو،سپیده ی هر صبح برگونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
باتو، من با بهارمی رویم
باتو، من در عطریاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات می جوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در طلوع لبخند میزنم ،درهر تندر فریاد شوق می کشم ، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها میخندم ،در نای جویباران زمزمه میکنم .
باتو، من در روح طبیعت پنهانم ، در رگ      جاریم ،در نبض
باتو، من بودن را ، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را       می نوشم .
باتو، من در خلوت این صحرا ، در غربت این سرزمین ، در سکوت این آسمان ، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم ، درختان برادران من اند و پرنده کان  خواهران من اند و گل ها کودکان من اند و اندام هرصخره مردی از خویشان من است و نسیم ها قاصدان بشارت گوی من اند و (بوی باران ، بوی پونه ، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک): همه خوش ترین یادهای من ،شیرین ترین یاد گارهای من اند .
بی تو من ...
بی تو، من رنگ های این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگ های این سرزمین مرا می آزارند
بی تو ، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیا و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه می فشرد .
ابر کفن سپیدی است که برگور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افگنده اند و سرش در چنگ خلیفه ای است که در پس این کوه ها شب و روز در کمین من است
بی تو، در یا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرنده گان این سر زمین ، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده دم هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار می کند
بی تو، من با بهار میمیرم
بی تو ، من در عطر یاس گل ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج (هنوز بودن) را و جراحت روز های راکه همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم .
بی تو، من با هر برگ پایزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو ، من زندگی را ، شوق را،بودن را، عشق را ، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد میبرم
بی تو، من مرگ را ، پژمرده گی را، نیستی را، کینه را، زشتی را ، نفرین خشمگین خداوندی را
بی تو، من در خلوت این صحرا ، در غربت این سرزمین ، در سکوت این آسمان ، در تنهایی این بی کسی ،نگهبان سکوتم ،حاجب درگه نومیدی ،راهب معبد خاموشی ،سالک را فراموشی ها،باغ پژمرده پامال زمستانم .
درختان هرکدام قامت دشنامی ، پرندگان هرکدام سایه ی نفرینی ، گل ها هر کدام خاطره ی رنجی ، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی غولی، گنگ و پرکینه فروخفته ، کمین کرده مرابر سر را! باران زمزمه های گریه در دل من ، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من ، بوی خاک ،تکرار دعوتی برای خفتن من ،شاخه ها غبار گرفته ، باد خزانی خورده پوک ،همه تلخ ترین یاد های من ، تلخ ترین یادگارهای من

بهار را چشیدم بوی تو میداد!


نمی دانم ازکجا و چه قسم آغاز کنم اما اینقدر می فهمم که در نبود تو هیچ چیز خوب نیست نه خانه ببخشی اطاق و نه بیرون و نه در اجتماع در اجتماع بودن تنها وقتی خوشم که در کنار تو هستم امیدوارم که منظورم را فهمیده باشی و حتما فهمیدی .
چه بنویسم ؟ تمام جا توهستی و چه درخواب چه در بیداری اینگار تودر روحم حلول کردی و همیشه دل با یاد تو بیدار است و یاد تو همیشه مرا به سرزمین میبرد که همیشه سبزه زار است .
واقعا وقتی انسان تنها میشود او نیاز دارد که یکی اورا درک کرده و اورا نوازش کند و از او سر پرستی کند که مبادا او بشکند اما چه کنم من که ازین نعمت بزرک در دیار مسافرت خیلی محرومم حالامن واقعا این را درک کردم که آدم در زندگی خود باید صبور باشد تا بتواند هدفی که درپیش دارد به او برسد وصبوری هم حد و اندازه دارد چقدر صبر کنم ؟ توبیا و این دل پژمرده مرا دوباره توان سبز شدن بده تا توانسته باشم این کمبود را که دارم احساس نکنم/ تو میتوانی جون تو بینهایت مهربانی و به اندازه دل رحم دار ی بیا و من را از تنهایی رهایی بده .
این دومین بهار عمرمن است که با تویعنی با دیدن تو آغاز میکنم قبل ازین هم بهار می آمد و سبزه ها سبز میشد ولی برای من معنی نداشت چون من توراندیده بودم . امسال هم بهار می آید و سبزه ها کم کم سبز میشود و پرنده ها دوباره نغمه خوانی را شروع میکند و طبیعت با  لباس سبزکه نشانه آزادی و سر افزازی است خودرا مزین میکند . امید وارم بهار امسال را به خوبی آغاز کرده باشی تا پایانی خوبی داشته باشی .کسیکه همیشه خوبی ترا میخواهد

درپرده های شب



درین شب،این شب سیاه وخواب آور و ژرف
تاریکی پهناور،بالهای خودرا برسرهمه گسترده است!
شما،ای ستمگران ،در کاخ های مجلل خود و در پناه توب ها ،
در بسترهای از مخمل و کتان ،
در زیرگرمای رو اندازی های پوست خز و سمور،
زیر ابرسفید حریرهای نرم ،
پشت پرده هایی که در لابلای چین خود
همه کامجویی ها و عشقبازی ها،
وهمه زشتکاری های پنهانی و فراموش شده را
پنهان کرده است
آسوده و آرام به سر برید!
در حالیکه صدای ساز و آواز مستانه و عاشقانه یگ گروه ،
از دور به گوش می رسد ؛
ونور چراغهای خواب ،سقف ها را گلگون کرده است .