۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

سلام مادر

ساام مادر!شهرما ابری است و باران هم نمیبارد؛ اما من بدجوری هوای دامنت را کردم, اینجا کسی به اندازه تو مهربان نیست؛ انگاردستان هیچ کسی به نوازش کردن عادت ندارند؛ دستان هیچ یکی ازین مردم بوی بهشت نمیدهند؛ من اینجا وقتی دلم میگیرد؛ میگیریم و داد میزنم؛ اشک هایم همانطور روی گونه هایم میخشکند ومیخشکند؛ مادر اینجا تنهایی هایم به اندازه مهربانی های تو بی اندازه اند.
من اما اینجا ازتو دورم؛ چه میشه کرد؟؟ کاش بهار که میشد توهم جوان میشدی ودستان لطیفت دوباره نوازشگرطبیعت وجودم میشد.
مادر! چگونه میشود مهربای هایت را جبران کنم ؟ آیامیشود خستگی یگ عمرت را و بی خوابی شب های درازت را به این چند جمله ای که نه ساختار محکمی دارد ونه ازادبیات خوبی برخوردارند جبران کنم ؟؟
زندگی ام را بتو مدیونم !
مادر روزت مبارگ!