۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

بهار

دوباره فصل سرسبزی و شادابی رسید ، دوباره پرنده گان مسافر دسته دسته به خانه هایشان برگشتند .
بوی یهار درهرجا پیچید ونفس نفس زده داخل سینه های مان شد. همه چیزنوشد ، دیگرآن فصل سردی زمستان نیست ، سردی گم شد و برف ها همه آب شد. و غم نداشتن خانه گرم ، دیگراز دل ها زودوده شد .بعد ازین انسان ها بجای یافتن جای گرم دنبال سایه میگردند .
 و گل ها همه شگوفه گردند و طبیعت منظم تر از همه فصل ها لباس سبزبه تن کرده و ازهروقت تازه تر به نظر میرسند .

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

دیکتاتوری در تعلیم وتربیه

دوباره دانشگاه ماشروع شد . شروع نه چندان رسمی بلکه شروع مقدماتی و تشریفاتی ، چند روز پیش از نوروز خبر شدم که دانشگاه به تاریخ پنجم حمل شروع خواهد شد .
اما فکر این را نمی کردم که با این همه بی نظمی و به برنامه گی شروع شود ، همه به تفریح میایند ، صحن دانشگاه تفریحگاهی خوبی برای محصلین واستادان شده است .
وقتی دانشگاه رفتم ، مستقیم رفتم به صنف قدیمی سال گذشته ام ؛ فکرمیکردم باز در همان صنف خواهد بودیم ، اما برعکس وقتی داخل رفتم دیدم هیچ کسی به جز چند دانه چوکی شکسته نیست . یکی به من گفت که صنفم تبدیل شده است . خوب بعد از چند دقیقه صنف جدیدم را پیدا کرد م. دیدم چند تا صنفی های مثل خودم بیکار آمده اند و در داخل صنف ایستاده استند . تعجب کردم که چرا نمی شینند ، راستش جای نشتن نبود یعنی چوکی ها با اندازه خاک پر بود که فکر میکردی قرن ها میشود که استفاده نشده است . یکی از صنفی هایم چیزی از جیبش در آورد و چوکی هارا پاک کرد ، چند دقیقه نشستیم .
امروزهم، روز سومم بود که دانشگاه میرفتم ، اما در دو روز گذشته هیچ معلمی را ندیدم که به صنف بیاید . بالاخره امروز صنف ما به نور جمال یکی از استادان روشن شد ، وقتی استاد داخل صنف شد همه ما مجذوبش شدیم ، چون شبیه دیپلومات ها بود . از لحاظ ظاهری خیلی فهمیده و با شعور معلوم میشد اما گفتارش تصدیق کننده چهره اش نبود نبود .
من نمی فهمم که این استاد محترم از کجا عقده به دل داشت؛ هنوز چند حرفی نزده بود که شروع به دو و دشنام دادن به اراکین دولت مخصوصا به جناب ریس جمهور کرد .
بعد شروع کرد به گفتن قوانین و مقررات صنف ،‌ که برای همه خسته کن است چون نه از طرف استاد این قوانین پیاده میشود نه از طرف شاگردان .
نمی فهمم که چرا استادان پوهنتون های دولتی اینقدر تند خو و دیکتاتور استند ؟ اما این استاد ما کوشش میکرد که بما بفهماند که چه اندازه با سیاست و با شعور است . با گفتن این جملات که : "مرا احترام کنید ، وقتی من داخل صنف میشوم به احترامم بخیزید و تاوقتی من نگفتم سرجای تان نشینید ، سوال بی جای نکنید ، مبایل های تان خواموش باشد ،‌با من ضد نکنید وگرنه ناکام خواهید شدید،وقتی با من حرف میزنید مغرور نشوید ......."
همه ساکت بودند هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند ، تمام صنفی هایم سرهای شان به علامت تصدیق شور میخوردند ،‌ تمام حرف های استاد را با دل و جان گوش میکردند . شاید باخود میگفتند " خدا نکند اشتباهی ازش سر بزند " .
صنف حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ، همه ساکت بودند تنها صدای استاد به گوش میرسید . فضا خیلی بسته بود .
استاد خیلی با خود خوشحال بود ، شاید به خود میبالید که این حرف ها را میزند .

سوریا لیستی درشعر

سوریا لیستی در شعر گرچه طرف داران و پیروان زیادی  ندارد با آن هم در شعر های شاعران مثل صایب تبریزی وعبدالقادر بیدل دهلوی ، نمونه های خوبی از شعر سوریالیستی به چشم میخورد. .البته شعر سوریالیستی به نوعی از شعر میگویند که زیاد تر روی حقیقت استوار نیست بلکه خیلی ها از حقیقت فاصله دارد و به نحوی بیان گر احساسات و آلام  است که در درون شاعر بروز میکند .با تعبیرساده میتوان گفت که نوعی ازشعر رویا گونه است . بااین مثال از سالوادر دالی مسله روشن تر خواهد شد .ساوادور دالی معتقد است که :  اگریگ موترگجی بسازیم و به آن شکل آدم دهیم سپس انرا با لباس زنانه آرایش کنیم و در خاک کنیم و یگ ساعت دیواری به نشانه سنگ قبربالا سرش بگذاریم این یگ کار سوریالیستی است که با کمترین کار بیشترین توهم را برانگیزد .

دخترکاکا غلام

دریکی از روز های خزان بود . من که میخواستم از مکتب به خانه برگردم  ،
همه جا برف میبارید . رنگ آسمان خاکستری شده بود . زمین از باریدن برف سفید شده بود .در ختان و جنگل ها همه سفید شده بودند . برف به شدت میبارید ، آسمان ابری بود انگار آفتاب راهش را گم کرده و یا به خواب رفته است .هر قدم که میگذاشتی جایش را برف پر میکرد . من بادقت تمام میکوشیدم که راه را پیدا کنم . بسیار برف میبارید.  راه خانه ما راه باریکی بود . آنزمان به جزاز کا کا غلام کسی دیگر موتر را نمی شناخت چه برسد به سرک . کا کا غلام وقتیکه در کابل بوده ،‌ موتر را دیده بوده ، وقتی روزهای برفی میشد ، همه در مسجید محل مان جمع میشدند و منتظر کاکا غلام می نشستند ،‌ تا وقتیکه کاکاغلام تمام برف پاکی های خود را تمام میکرد . بعضی روز ها به بچه های جوان میگفتند بروید ! همرای کاکاغلام کمک کنید که زود تر خلاص کند و بیاید قصه " موتر" را برای ما بگوید . همه به علاقه مندی به قصه های کاکاغلام گوش میدادیم ،‌هیچ کس سرو صدای نمیکرد همه آرام مینشتند  وبه قصه کاکاغلام گوش میدادند.کاکاغلام برعلاوه اینکه کابل آمده بود یگ آدم قصه گو نیز بود ولی یگ کم بد اخلاق بود . خصوصا وقتی که ذله میشد دیگر با کاکاغلام به آسانی گپ زده نمیشد . بعضی روز ها که اعصابش خراب میشد به مسجید هم نمی آمد . همه ناامیدانه به طرف خانه های شان میرفتند . کاکاغلام که یگ مرد تقریبا چهل و پنج ساله به نظرمی رسید ، قد بلند داشت . موهای طلای داشت از دور موهای کاکاغلام مانند تار قالین معلوم میشد . ریش، نیمه سفید نیمه سیاه داشت ،‌همه اهل محل به اواحترام داشتند .
اگر چه یک کم اخلاق تندی داشت اما خیلی با مرام و با معرفت بود . ظاهروباطن نداشت ،‌چیزی به دلش بود به زبانش بود . به همین خواطر بعضی ها از او خوشش نمی آمد .
من با هرچه عجله کوشش میکردم که به مسجید بیایم و به قصه کاکاغلام کوش کنم ،‌ برف مانع تیز رفتنم میشد هرچه کوشش میکردم بیشتر ذله میشدم . هوای خیلی خوبی بود انسان دلش میخواست که تمام روز را در بیرون از خانه سپری کند ،‌ ولی نمیتوانست این کار را بکند چون هواسرد بود آدم مریض میشد . تا مرکز ولایت که سه روز راه بود،‌ شفا خانه دیگری نبود .
من در راه  تمام به فکررفتن به مسجید وشنیدن قصه های کاکاغلام بودم ، دیگر هیچ چیزبرایم با معنی ترا ازین نبود .
درراه که داشتم می آمدم نا گهان متوجه شدم که کسی از پشت سرم از جای پایم میاید وبا خود چیزی میگوید . روی خودرا به پشت چرخاندم ،‌ دیدم نرگس بود . تمام بدنم به رعشه آمد نمی فهمیدم که چه کارکنم . تمام بدنم سست شد و پاهایم ازحرکت بازمانده بودند وتوانای را رفتن را از دست داده بودند .
سرخودرا بالا کرد ، درست به چشمانم نگاه کرد ،‌ چشمانش برق میزد . در حالیکه داشت به طرفم میدید سلام کرد و گفت :
-        اگرشما نمی بودید من امروز نمی توانستم که راه را پیدا کنم . تمام راها را برف پر کرده ، خوب شد که جای پاهای شما را دیدم و آمدم .
خیلی از خود بیخود شدم ، تاهنوز این قسم نشده بودم ، فهمیدم که چهره ام مرا بی نهایت دست و پاچه نشان میدهد. بروی خود نیاوردم با جرات تمام گفتم : تشکر ،  چیزی دیگری نگفت همینطور من پیش او از پشتم میامد . تمام بدنم از عرق تر شده بود .
باخود تعجب کردم طوری گپ زد انگار همدیگر را میشناختیم ؛ آری درست است خیلی وقت بود که ما همدیگر را میشناختیم ، خانه او هم چند خانه بالاتر از خانه مابود . در یگ مکتب میرفتیم ودرس میخواندیم ، اما در یگ صنف نبودیم ، معلمان ما اجازه نمیدادند که دختروپسر دریگ صنف درس بخوانند .
نرگیس همیشه با خواهر خوانده هایش به مکتب میامد ، همه دخترا به اوبه دیده حسودانه میدیدند چون بسیار دخترلایق و مقبول بود ، درهرجای نام نرگس بود، همه از اوبه عنوان نمونه یاد میکردند و میگفتند ؛ خدا اورا در وقت بیکاری ساخته است .
بسیار مقبول بود . همه از دیدنش مبهوت میشدند ،‌ روی سفید و شفافی  داشت ،‌سرخی لبانش مثل رنگ انار سرخ بود ، موهای طلای رنگ ودراز داشت .
همینطور در راه میرفتیم ،‌خیلی دلم میخواست که چیزی بگویم ،‌ولی جرات نمیکردم خیلی ذوق زده شده بودم . برف میبارید. مردمان که در سر زمین هایشان کار میکردند، کار را تعطیل کردند و هرکس طرف خانه هایشان میرفتند . همه خوشحال و مسرور بودند وبا همدیگر میگفتند که خشکسالی بخیر خلاص میشود .
چندین بار به خود جرات دادم که حرف دلم را برایش بگویم و احساسم را برایش بیان کنم ولی موفق نمیشدم . خیلی وقت میشد که من نسبت به نرگس احساس دیگری داشتم،‌هربارکه خواستم احساس دلم را برایش بگویم نمیتوانستم می شرمیدم خیلی دختر با حیا و باوقار بود ،‌هروقت طرفش میدیدم ، چشمان او زمین را میدیدند .
چندین روز به همین منوال گذشت .
صبرم داشت تمام میشد ، کاسه داغ تر ازآش شده بودم . نمیتوانستم خودرا کنترول کنم در همه جا با خودم حرف میزدم . تا باالاخره یگ روز در راه مکتب با هزار دلهره گی احساسم را برایش بیان کردم ، آهسته زیر لب خنده کرد و شانه هایش را بالا داد و گفت : من خیلی وقت بود همین احساس را نسبت به تو داشتم اما میترسیدم که بتو بگویم .
ما باهم دوست شدیم . دیگر پهلوی کاکاغلام نمیرفتم وبه قصه هایش گوش نمیدادم . هر روز ما باهم به مکتب میرفتیم و قصه های عشق خودرا میکردیم ، خیلی برای ما خوش میگذشت . همه هوش و حواسم نرگس شده بود . درهوای ابری زمستان دل های ما پراز صمیمیت و مهربانی بود . وقتی برف میبارید ما باهم به زیر برف میرفتیم و از هیچ چیزنمیترسیدیم از مریضی هم نمیترسیدیم ،‌
باهم دیگر خوشی میکردیم ،میخندیدیم ،‌ قصه میکردیم ، برف جنگی میکردیم ،‌ هیچ چیز در خیال ما نبود ،‌ سردی بالای ما تاثیرنداشت ما باهم خیلی دوستی گرمی داشتیم فکر میکردیم تمام قوت دنیا هم که یکجا شود ما،‌دوتا را از هم جدا کرده نمیتواند ،‌روز ها به خوبی میگذشت زمستان هیچ سرد نبود . نرگس به چشمه پشت آب میامد من هم باهزار بهانه از خانه میبرآمدم و به دیدن نرگس میرفتم . هر روز، تمام روز را در لب چشمه سپری میکردیم .
یگ روز که داشتیم با هم قصه میکردیم ،‌کسی پت پت ما را تعقیب کرده وقصه مارا گوش کرده بود . ما از همه چیزبی خبربودیم  نمیفهمیدیم که کسی شیطانی کرده و قصه مارا گوش کرده است .
نزدیگ شام شده بود ،‌ستاره دانه دانه پدیدار میشد ، هوا داشت لحظه به لحظه تاریک ترمیشد ، غب غب سگ ها به گوش میرسید ، چراغ خانه های مردم روشن میشدند . ما باهم قصه میکردیم ،‌خیلی هوا سرد بود ولی به خود نمی فهمیدیم ،‌ آن شب احساس عجیبی به ما دست داده بود ،‌انگار کسی میخواست مارا از هم جدا کند . هیچ قصه ما تمامی نداشت ،‌ طوری که میخواستیم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم ،‌همه جا تاریک شده بود ، ولی شمع دل های مان روشن بود. درحالی که به چشمانم میدید ،‌معصومانه سرش را طرف گوشم آورد وبا صدای پر از صداقت به من گفت ‌؛ " دوستت دارم " دستانم را فشرد و قطره اشک بالای دستم چکید ،‌ طاقت نیاوردم من هم همان جمله را تکرار کردم و با صدای مملو از اطمنان گفتم من هم دوستت دارم ،‌همدیگر را به آغوش کشیدم وبادل سیر گریه کردیم ،‌ نمی فهمیدیم که چرا گریه میکنیم ،‌ انگار میخواستند که مارا از هم جدا کنند .
حدسم درست بود فردای آنروز وقتی به مکتب رفتم نرگس را ندیدم ،‌ کنجکاوانه از همه میپرسیدم که چرا نرگس به مکتب نیامده ؟
هیچکس نمی فهمید که نرگس چرا به مکتب نیامده  ،‌ به عجله خودرا به مدیریت مکتب رساندم . گفتم شاید به مدیر مکتب  احوال داده باشد که امروز چرا نیامده . ولی جواب مدیر مکتب هم منفی بود . اوهم نمی فهمید که چرا نرگس به مکتب نیامده است. طاقت نیاوردم به عجله خودرا به قریه شان رساندم دیدم همه دورمسجید قریه شان جمع استند و صدای بلند گو روشن است و صدای تلاوت قرآن به گوش میرسد . مردمان دسته دسته به مسجید میروند ،‌تعجب کردم با خود گفتم خیرباشد . کنجکاوانه جویای قضیه شدم ،‌ کسی برایم گفت که امشب برف کوج به خانه کاکاغلام آمده و کاکاغلام همرای دخترش از دنیا رفته اند . شکه شدم از خود بیخود شدم ، داشتم دیوانه میشدم  ،‌ همه مردم محل ما گریه میکردند . کاکاغلام چیزی دیگری نداشت ،‌ زنش وقتی داشت نرگس را بدنیامیاورد  ازین دنیا رفته بود . وکاکاغلام ازخواطریکه زیاد مادر نرگس را دوست داشت دلش نیامد که دیگر زن بگیرد . وتنها امیدش همین نرگس بود ،‌آری نرگس دختر کاکاغلام بود . نرگس هم درین حادثه با هزار امید آرزوهایش این دنیا را ترک کرد و همرابا پدرش نزد مادرش رفت .
بعد ازین ،‌دیگر کاکاغلام نبود که قصه کابل رفتن و موتردیدن خودرا بکند .


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

احمد کوچک
همه جا سفید شده انگار کسی به دیدن این شهر میاید ، هوا ابری است همه جا برف میبارد .
هنوز برف میبارد و برف میبارد. هوا کم کم تاریک میشود ،رنگ خاکستری هوا کم کم به رنگ سیا
تبدیل میشود، نزدیک شام است. همه با شور و اشتیاق به خانه های شان برمیگردند. میکوشند هرچه زود
تر به خانه هایشان برسند وکانون خانواده های شانرا باحضورمشتاقانه خود درین فصل سرد، گرم
کنند ،باهم بگویند وبخندند و از سردی هوا و از باریدن برف لذت ببرند .
ولی احمدکوچک ، هنوز در پس کوچه های شهربود . از خدا آرزو میکرد که کسی پیدا شود که پلاستیک
های اش را بخرد .
باخود خیال پردازی میکرد . میدید که کسی می آید و همه پلاستیک هایش را میخرد و بیست افغانی
بدستش میدهد و میگوید" بقیه اش مال خودت" از خوشی ده پوست خود جا نمیشود باخود میگوید: میرم ده
افغانی اش را نان میخرم . نن ! دو دانه نان میخرم !
اگردو دانه نان بخرم دیگرپیسه ندارم که پلاستیک بخرم . تمام سرمایه من همین بیست افغانی است . بعد
ازین چطور کنم ؟ با خود در جدل است که چطور کند؟
سرما هردقیقه شدید ترمیشد ، دیگر آفتاب هم نبود که احمد کوچک درمقابل نورش خودرا گرم کند. نا
امیدانه به هرسومیدید ،از چهره اش معلوم میشد که ازسن وسال خود زیادتر غمدیده است . دانه های برف
مانند مسافرخسته که سالها مسافرت داشته است بالای بالاپوش کهنه احمد کوچک مینشست و آب میشد .
دیگر ،شام شده است ،چراغ خانه ها روشن شده است، صدای آذان به گوش میرسید انگار درین شهر همه
مسلمان هستند .
هیچ ستاره درآسمان دیده نمیشد همه جا تاریگ بود و برفی . هوا کاملا ابری بود . احمد کوچک باهزار
ناامیدی و بابوت های کلان که معلوم بود از خودش نیست ،به سمت نامعلومی روان شد . اول میخواست
که به جای قدیمی خود یعنی به سرای که قبلا شب ها را میگذراند برود ولی نرفت. چون سرای پراز
برف شده بود دیگرجای برای احمد کوچک وجود نداشت که بخوابد. حیران بود که کجا برود و چه کند ؟
اشک ازچشمانش بروی گونه های که ازتاثیر سرما سرخ شده بود جاری شد صدای گریه اش در تاریگی
شب از لابلای برف به کوچه خیز زد و ناپدید شد. پلاستیک های خودرا به گوشه گذاشت و بالایش
نشست حق حق گریه کرد . مادرش را دید که با چهره پر از عاطفه به پیشش آمد و بادستهای لطیف و
گرم مادرانه اشکهایش را از روی گونه هایش پاک کرد و باخود برد .
صبح مردم دیدند که احمد کوچک دیگرزنده نیست . بلی احمد کوچک نزد مادر خود رفته بود . مادرش
سالها قبل مرده بود ، پدرش هم قبل ازینکه احمد بدنیا بیاید خارج رفته بود و دیگرهیچ احوالی از او نبود.