۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

دیکتاتوری در تعلیم وتربیه

دوباره دانشگاه ماشروع شد . شروع نه چندان رسمی بلکه شروع مقدماتی و تشریفاتی ، چند روز پیش از نوروز خبر شدم که دانشگاه به تاریخ پنجم حمل شروع خواهد شد .
اما فکر این را نمی کردم که با این همه بی نظمی و به برنامه گی شروع شود ، همه به تفریح میایند ، صحن دانشگاه تفریحگاهی خوبی برای محصلین واستادان شده است .
وقتی دانشگاه رفتم ، مستقیم رفتم به صنف قدیمی سال گذشته ام ؛ فکرمیکردم باز در همان صنف خواهد بودیم ، اما برعکس وقتی داخل رفتم دیدم هیچ کسی به جز چند دانه چوکی شکسته نیست . یکی به من گفت که صنفم تبدیل شده است . خوب بعد از چند دقیقه صنف جدیدم را پیدا کرد م. دیدم چند تا صنفی های مثل خودم بیکار آمده اند و در داخل صنف ایستاده استند . تعجب کردم که چرا نمی شینند ، راستش جای نشتن نبود یعنی چوکی ها با اندازه خاک پر بود که فکر میکردی قرن ها میشود که استفاده نشده است . یکی از صنفی هایم چیزی از جیبش در آورد و چوکی هارا پاک کرد ، چند دقیقه نشستیم .
امروزهم، روز سومم بود که دانشگاه میرفتم ، اما در دو روز گذشته هیچ معلمی را ندیدم که به صنف بیاید . بالاخره امروز صنف ما به نور جمال یکی از استادان روشن شد ، وقتی استاد داخل صنف شد همه ما مجذوبش شدیم ، چون شبیه دیپلومات ها بود . از لحاظ ظاهری خیلی فهمیده و با شعور معلوم میشد اما گفتارش تصدیق کننده چهره اش نبود نبود .
من نمی فهمم که این استاد محترم از کجا عقده به دل داشت؛ هنوز چند حرفی نزده بود که شروع به دو و دشنام دادن به اراکین دولت مخصوصا به جناب ریس جمهور کرد .
بعد شروع کرد به گفتن قوانین و مقررات صنف ،‌ که برای همه خسته کن است چون نه از طرف استاد این قوانین پیاده میشود نه از طرف شاگردان .
نمی فهمم که چرا استادان پوهنتون های دولتی اینقدر تند خو و دیکتاتور استند ؟ اما این استاد ما کوشش میکرد که بما بفهماند که چه اندازه با سیاست و با شعور است . با گفتن این جملات که : "مرا احترام کنید ، وقتی من داخل صنف میشوم به احترامم بخیزید و تاوقتی من نگفتم سرجای تان نشینید ، سوال بی جای نکنید ، مبایل های تان خواموش باشد ،‌با من ضد نکنید وگرنه ناکام خواهید شدید،وقتی با من حرف میزنید مغرور نشوید ......."
همه ساکت بودند هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند ، تمام صنفی هایم سرهای شان به علامت تصدیق شور میخوردند ،‌ تمام حرف های استاد را با دل و جان گوش میکردند . شاید باخود میگفتند " خدا نکند اشتباهی ازش سر بزند " .
صنف حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ، همه ساکت بودند تنها صدای استاد به گوش میرسید . فضا خیلی بسته بود .
استاد خیلی با خود خوشحال بود ، شاید به خود میبالید که این حرف ها را میزند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سلام دوستان لطفادرباره وبلاک من نظر بدهید ویا به آدرس ذیل درتماس شوید www.hayat_rezayee22@yahoo.com