۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

احمد کوچک
همه جا سفید شده انگار کسی به دیدن این شهر میاید ، هوا ابری است همه جا برف میبارد .
هنوز برف میبارد و برف میبارد. هوا کم کم تاریک میشود ،رنگ خاکستری هوا کم کم به رنگ سیا
تبدیل میشود، نزدیک شام است. همه با شور و اشتیاق به خانه های شان برمیگردند. میکوشند هرچه زود
تر به خانه هایشان برسند وکانون خانواده های شانرا باحضورمشتاقانه خود درین فصل سرد، گرم
کنند ،باهم بگویند وبخندند و از سردی هوا و از باریدن برف لذت ببرند .
ولی احمدکوچک ، هنوز در پس کوچه های شهربود . از خدا آرزو میکرد که کسی پیدا شود که پلاستیک
های اش را بخرد .
باخود خیال پردازی میکرد . میدید که کسی می آید و همه پلاستیک هایش را میخرد و بیست افغانی
بدستش میدهد و میگوید" بقیه اش مال خودت" از خوشی ده پوست خود جا نمیشود باخود میگوید: میرم ده
افغانی اش را نان میخرم . نن ! دو دانه نان میخرم !
اگردو دانه نان بخرم دیگرپیسه ندارم که پلاستیک بخرم . تمام سرمایه من همین بیست افغانی است . بعد
ازین چطور کنم ؟ با خود در جدل است که چطور کند؟
سرما هردقیقه شدید ترمیشد ، دیگر آفتاب هم نبود که احمد کوچک درمقابل نورش خودرا گرم کند. نا
امیدانه به هرسومیدید ،از چهره اش معلوم میشد که ازسن وسال خود زیادتر غمدیده است . دانه های برف
مانند مسافرخسته که سالها مسافرت داشته است بالای بالاپوش کهنه احمد کوچک مینشست و آب میشد .
دیگر ،شام شده است ،چراغ خانه ها روشن شده است، صدای آذان به گوش میرسید انگار درین شهر همه
مسلمان هستند .
هیچ ستاره درآسمان دیده نمیشد همه جا تاریگ بود و برفی . هوا کاملا ابری بود . احمد کوچک باهزار
ناامیدی و بابوت های کلان که معلوم بود از خودش نیست ،به سمت نامعلومی روان شد . اول میخواست
که به جای قدیمی خود یعنی به سرای که قبلا شب ها را میگذراند برود ولی نرفت. چون سرای پراز
برف شده بود دیگرجای برای احمد کوچک وجود نداشت که بخوابد. حیران بود که کجا برود و چه کند ؟
اشک ازچشمانش بروی گونه های که ازتاثیر سرما سرخ شده بود جاری شد صدای گریه اش در تاریگی
شب از لابلای برف به کوچه خیز زد و ناپدید شد. پلاستیک های خودرا به گوشه گذاشت و بالایش
نشست حق حق گریه کرد . مادرش را دید که با چهره پر از عاطفه به پیشش آمد و بادستهای لطیف و
گرم مادرانه اشکهایش را از روی گونه هایش پاک کرد و باخود برد .
صبح مردم دیدند که احمد کوچک دیگرزنده نیست . بلی احمد کوچک نزد مادر خود رفته بود . مادرش
سالها قبل مرده بود ، پدرش هم قبل ازینکه احمد بدنیا بیاید خارج رفته بود و دیگرهیچ احوالی از او نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سلام دوستان لطفادرباره وبلاک من نظر بدهید ویا به آدرس ذیل درتماس شوید www.hayat_rezayee22@yahoo.com