۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

سلام دوستان محترم؛ به وبلاک من خوش آمدید. امیدوارم که بانوشتن درین وبلاک بتوانم رضایت شما را حاصل  کنم .بگذارید داستان رفتن به شبرغان را برایتان بگویم . روزهای آخر امتحان دانشگاه ام بود، برادرم به من  تلفون کرد و گفت: ما میخواهیم به شبرغان برویم، اگرهمرای ما میروی خودرا برای رفتن آماده کن. من در جوابش گفتم درست است . بعدا با خود فکر کردم ،اگر من به شبرغان بروم امتحان خودرا چطور کنم؟باز با خود گفتم هر وقت آنها به کابل آمدند، برایشان میگویم که: من همرای شما نمیتوانم بروم، چون امتحان دارم . شاید درذهن شما سوال پیداشود، که برادرت از کجامیآمد .
راستش برادرم تنها نبود، او همرای مادرم ویگ برادر دیگرم بود، این داستان خیلی جالب است و یگی از خوب ترین بگویم و یا بد ترین خاطره من ، از همین سفر است . خوب، به هر صورت هردو برادرم و مادرم، از یکی از قریه های خیلی دور می آمدند، به خواطر شیرینی خوری برادرم. برادرم که دریکی از مرکز های تعلیمی شهر شبرغان، انجام وظیفه میکند؛ در همانجا به دانشگاه هم میرود . اودر دانشگاه همرای یکی از همصنفان خود به توافق میرسد ، برادرم وعده میدهد که من میروم وطن، مادرم را باخود میاورم که شیرینی خوری کنیم .راستش، من کاملا از موضوع بی خبر بودم . خوب، اینها به کابل رسیدند وبه من زنگ زدند، گفتند در کجا هستی؟ زود  در فلان هوتل بیا ، مامیخواهیم برویم. من هم به عجله خود را در هوتل رساندم و بعد از سلام علیکم و احوال پرسی ، از برادرم پرسیدم؛ که خیرتی باشد کجا میروید  بخیر؟. چون من از قضیه کاملا بی خبر بودم .درجوابم گفت که از مادرم پرسان کو .من رفتم ازمادرم پرسیدم گفتم مادر خیرتی باشد کجامیروید؟ مادرم گفت: به یگ امرخیر میرویم اگر خواست خدا باشد. گفتم: انشاالله. گفت: همرای ما  اگر میروی برو آماده شو. گفتم: من، صبح امتحان دارم؛ باید صبح در امتحان شرکت کنم. گفت زیاد شله نمی شوم اگر میروی، برو زود آماده شو که برویم بخیر که ناوقت نشود. من گفتم : شما بروید من دنبال شما می آیم .
خوب، مادرم همرای دوتا برادرم رفتند. من پس به اتاق آمدم، با خود فکر کردم ، اگرمن به شبرغان بروم باز امتحان چطور خواهد شد؟ خوب بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم که صبح وقتی که از امتحان آمدم میروم تکت میگیرم وبه شبرغان میروم .
صبح آنروز، رفتم به دانشگاه،آنروز آخرین امتحان من بود. بعد از سپری کردن امتحان، دوباره به اتاق آمدم . یگ ساعت بعد رفتم تکت گرفتن و تکت را گرفتم، تقریبا نزدیگ شام بود به اتاق برگشتم ، باید ساعت 10همان شب به طرف شبرغان حرکت میکردم. بعد ازخوردن نان شب، حرکت کردم .چون دفعه اولم بود که به شبرغان میرفتم خیلی برایم جالب بود، خوب، به هرصورت تمام شب را، در موتر بودم و راه میرفتم ، هوا بسیار سرد بود. هیچ کس جرات نمی کرد که پنجره را باز کند .هوای داخل موتر خیلی نا راحت کننده بود . همه خواب بودند به جزمن، که درتمام طول راه بیدارماندم. ساعت 6 صبح ، به شهر شیرغان رسیدم. به برادرم زنگ زدم وگفتم : من رسیدم باید در کجا پیاده شوم؟برادرم به من  گفت؛ در همان ایستاد گاه منتظرمن باش،تا من دنبالت بیایم .  گفتم ،درست است. وقتی از موتر پایین شدم، هوا خیلی سرد بود، همچنان سرم هم درد میکرد . از شدت سرما دندان به دندان میخوردم. بعد از ده دقیقه،  برادرم همرای یگ موتر آمد و مرا به خانه خسور خود برد . در آنجا همه گی منتظرمن بودند. وقتی در خانه رسیدم، برایم همه چیز عجیب و غریب بود. چون از دو قوم مختلف بودیم خیلی برایم جالب بود. خوب به هر صورت، بعد از احوال پرسی و تشریفات چند دقیقه خواب کردم . بعد ، از خواب بلند شدم دیدم ؛ همه چای صبح را میخوردند، خیلی بی خواب بودم. بخاطریکه نتوانستم درست بخوابم ،چون در خانه بیگانه و آدم های نو بودم. بعد از خوردن چای، همرای برادرم گفتم، امروز چه کار میکنی؟ برایم گفت : امروز میرویم به شهر پشت سودا، گفتم تنها میروی گفت : نه؛ من ،تو همرای خسورم، گفتم: درست است . بعد، باهم پشت سودا رفتیم و ضروریات مراسم  را گرفتیم و پس به خانه آمدیم . صبح همان روز مراسم بود. خوب باالاخره صبح شد . برای همه ما خیلی سخت بود چون رسم و رواج ما همرای آنها خیلی فرق میکرد. هیچ نمیدانستیم چه بکنم؟ هیچ کس نبود که برایم مشوره بدهد ،خوب؛ کم کم باید میرفتیم و آماده میشدیم .مراسم مردانه ساعت هفت و نیم صبح ومراسم زنانه ساعت 11 قبل از ظهر بود.من همرای برادرم رفتیم پشت مهمانان، چون بعضی از رفیقهای که برادرم دعوت کرده بود، آنها شب را به مرکز تعلیمی سپری کرده بودند. بخاطریکه؛ خانه خورد بود و گنجایش همه مهمانان را نداشت. وقتی به مرکزتعلیمی رسیدیم، برای ما، گفتند ؛  آنها ازینجا رفتند به مراسم، خوب ما پس آمدیم و رفتیم به آرایشگاه . در آرایشگاه برای ما زنگ زدند، که زود بیایید مراسم مردانه شروع شده است، ما به عجله کار را تمام کردیم و به طرف خانه آمدیم . به خاطریکه تاهنوز برادردم لباس مراسم را نپوشیده بود . خوب همه چیز به عجله پیش میرفت. ما به خانه آمدیم که لباس های خود را بپوشیم و به مراسم برویم، در طول راه، که به خانه میآمدیم خسور برادرم زیاد تلفون میکرد که عجله کنید که مردم منتظر شما است .ماوقتی داشتیم آماده میشدیم متوجه شدیم که بوت های شا (داماد) یگدانه ا ش شماره42 و دیگرش 41 بود. جالب اینجا بود که هردو بوت ها از یگ پا بود . مرا خیلی خنده گرفته بود، ولی برادرم از عصبانیت نزدیگ بود گریه کند . ولی تحمل کرد چون هیچ کس به جز خودش مقصر نبود، چون خودش لباس های خودش را خریده بود .دوباره مجبور شدیم برویم به شهر،تا بوت ها را تبدیل کنیم. وقتی به شهررسیدیم ، خیلی ناوقت شده بود. موقعی که از دوکان برآمدیم، برای برادرم زنگ زدند که خودرا برای مراسم زنانه آماده کن، چون مهمانان مردانه همه به خانه های شان رفتند .
خوب، به هر صورت مراسم زنانه شروع شد و زنان بعد از ساعت تیری که داشتند،عروس و داماد را خواستند که بیایند، کیگ را قطع کنند. من هم، همرای برادرم رفتم .باخود گفتم ؛ نشود که زیاد زیر تاثیر برود، برادرم را دل میدادم و میگفتم هیچ غصه اش رانکن، من همرایت هستم. بعد از بریدن کیک ودادن حلقه به یگدیگر، مراسم نکاح را شروع کردند؛ گفتند که باید دودانه شاهد، در مراسم نکاح حضور داشته باشند. چون نکاح بدون شاهدناممکن است .برایم گفتند  شما باید به حیث شاهد باشید. من هیچ باور نمی کردم که من بتوانم درین مراسم به حیث شاهد باشم، خوب ، مجبور بودم چون به غیر ازمن کس دیگری نبود که شاهد میشد .من هم ،قبول کردم ورفتم بالای چوکی درجای مشخص نشستم . خیلی برایم جالب و هیجانی بود. چون دفعه اولم بود، که من دراینطور مراسم، یعنی مراسم نکاح؛ شرکت میکنم . خیلی هیجان زده شده بودم. ملابعداز مقدمات؛ بدون اینکه چیزی بگوید ویامرا راهنمایی کند، ازمن سوال کرد،  از کدام شهر آمدی؟ من در جوابش گفتم از شهر غزنی. باگفتن این جواب همه به من چب چب دیدند و زیر بروت های خود خندیدند، ملاهم خنده کرد، گفتم ؛چرامیخندید؟ ملا، برایم گفت: توباید در جواب من میگفتی که از شهر نکاح آمدم . همه دوباره به من خندیدند و من هم، دیدم که نابلدی کردم ،خودم را به خودم خنده گرفت ولی نخندیدم . بعد از اتمام مراسم، همه ملا را محکوم کردند؛وگفتند: که باید ملا ، قبل از مراسم نکاح همه چیز را برایتان میگفت .
دوستان عزیز! این یکی از جالب ترین خاطراتم بود که برایتان گفتم، امیدوارم که برای شما هم جالب بوده باشد . تشکر.

۱ نظر:

سلام دوستان لطفادرباره وبلاک من نظر بدهید ویا به آدرس ذیل درتماس شوید www.hayat_rezayee22@yahoo.com