۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

داستانگ


پدر مجبور بود که صبح وقت کراچی اش را گرفته دنبال کار خود برود تا لقمه نانی پیدا کند .
هر صبح همین کار را میکرد ، کراچی اش را میگرفت و میرفت ؛ تاشاید کسی پیدا شود و کراچی اش را کرایه کند ،‌ از مال دنیا چیزی دیگری نداشت ، فقط همین کراچی را داشت .

دیگر سن و سالی هم ازاو گذشته بود؛‌توانایی انجام کار دیگری را نداشت فقط میتوانست همین کار را کند ، این کار هم همیشه  برایش میسرنمیشد ، باآنهم میرفت غیرتش اجازه نمیداد که دست به گدایی بزند ؛‌با در آمداندکی که از کارکردن با کراچی اش بدست میاورد قناعت میکرد .

شب ها وقتی به خانه میامد؛  دهانش قفل میشد؛ شاید از ماندگی ویا ازغم روزگار ...
چشمانش به یگ نقطه میخ کوب میشد، انگار سالهاست که آن نقطه را ندیده ... در درونش نا آرام بود شاید باخود فکر میکرد که این چه روزی است که سرش آمده ؛‌ با خودش حرف میزد ، فهمیده نمیشد که چه میگوید فقط چندتار ریشش شور میخورد  یگدفعه آهی سردی میکشید ؛ شاید مادرم یادش میامد ؛ شاید هم انفجار که مادرم را درپیش چشمانش از پدرم گرفت ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سلام دوستان لطفادرباره وبلاک من نظر بدهید ویا به آدرس ذیل درتماس شوید www.hayat_rezayee22@yahoo.com